آقای بازرس
سنوسال و حسوحالم در حوالی ۱۰ سالگی پرسه میزد که چندوچون کشتن یک نفر را از سر میگذارندم. در خیالم شکیبایی میکردم تا روز به ظلمت آلوده شود. آنگاه از دیوار خانهاش بالا میرفتم. هنگامی که در خواب بود دشنه را تا بُن فولاد در
سنوسال و حسوحالم در حوالی ۱۰ سالگی پرسه میزد که چندوچون کشتن یک نفر را از سر میگذارندم. در خیالم شکیبایی میکردم تا روز به ظلمت آلوده شود. آنگاه از دیوار خانهاش بالا میرفتم. هنگامی که در خواب بود دشنه را تا بُن فولاد در
با صدای رعد و برق ناصر به خود آمد. آخرین پک را به سیگارش زد و آن را درون جاسیگاری خفه کرد و به درون ویلا برگشت.شیوا با چند تن از زنهای فامیل درحال صحبتکردن بود. وقتی حرف میزد جوری دستش را بالا و پایین
بیستوششم دیماه سال هشتادویک بود. بارها تاریخ آن روز را فراموش کردهام اما کافیست نگاهی به برگهی مأموریتی بیندازم که با گذشت این سالها سفیدیاش کمی به زردی گراییده است. ساعت هفتونیم صبح باید خود را به جلسهای در مرکز استان میرساندم. تا آنجا دو
مردی خمیدهقامت در زد و وارد اتاقم شد. بیدرنگ شناختمش. همشهریم بود. از آخرین باری که دیده بودمش سالهای زیادی گذشته بود. آنوقتها فقط از دور میدیدمش و هرگز به او نزدیک نمیشدم. دوری کردن از یک دیوانهی گونیبهدست شرط عقل است. بچه که بودم
میشد با گفتن یک “ببخشید” کلید را درون قفل در چرخاند و به داخل خانه رفت و در را به روی آنچه آن بیرون بود بست. آرام مقابل تلویزیون لم داد واز صدای بارانِ آن سوی پنجرهها لذت برد. اما دیدن گریهی زنی باردار زیر
شقایق و مهران بهتازگی ازدواج کرده بودند و در آپارتمانی کوچک که پنجرهاش درست مقابل پنجرهی ما قرار داشت همسایهی ما شده بودند. اولینبار شقایق را از پشت پنجرهی آپارتمانشان دیدم. دوستی ما با یک لبخند ساده شکل گرفت. با اشارهی دستم به نشانهی تلفن،
پهلوانی معرکهگیر، جوانمردی میطلبید تا دلیریِ خود بیازماید و ماری سمّی را بهدوش کشد. تماشاگری گام پیش نهاد و مار را بر دوش خویش افکند و در چشمبرهمزدنی آن را برُبود و با موتورسیکلت بگریخت.
پسرعمهی مادرم انباردار ادارهی آموزش و پرورش بود. آنروزها بهش میگفتیم ادارهی فرهنگ. بعدها رئیس اداره شد. دبستان ما در چند قدمی آن اداره بود. همیشه لب و لوچهی کتاب فارسیم تاخورده و کثیف بود. اما باکی نبود. به انبار اداره میرفتم و یک تومان
بچه که بودم تهران برایم خاطرهای فراتر از برج آزادی بود. اتوبوسهای دوطبقهاش را دوست داشتم. مخصوصا قرمزهایش را. اتوبوسهایی با سقفهایی تو رفته، ناصاف و صدمه دیده به علت برخورد با زیر پلها. خیلی کم پیش می آمد که به تهران سفر کنیم. هرچند