شیوای گمشده
با صدای رعد و برق ناصر به خود آمد. آخرین پک را به سیگارش زد و آن را درون جاسیگاری خفه کرد و به درون ویلا برگشت.شیوا با چند تن از زنهای فامیل درحال صحبتکردن بود. وقتی حرف میزد جوری دستش را بالا و پایین
با صدای رعد و برق ناصر به خود آمد. آخرین پک را به سیگارش زد و آن را درون جاسیگاری خفه کرد و به درون ویلا برگشت.شیوا با چند تن از زنهای فامیل درحال صحبتکردن بود. وقتی حرف میزد جوری دستش را بالا و پایین
بیستوششم دیماه سال هشتادویک بود. بارها تاریخ آن روز را فراموش کردهام اما کافیست نگاهی به برگهی مأموریتی بیندازم که با گذشت این سالها سفیدیاش کمی به زردی گراییده است. ساعت هفتونیم صبح باید خود را به جلسهای در مرکز استان میرساندم. تا آنجا دو
اتوبوس که از ترمینال بیرون آمد تمام صندلیهایش پر بود. کنار آخرین میدان شهر سربازی سوار اتوبوس شد و دمق و پکر پای بوفه نشست. از چهرهاش پیدا بود که دل خوشی از پادگان و غربت غروبهایش ندارد. دلتنگ خانوادهاش هم هست. بعد از پنج
نیما شبیه هیچکس نیست. به زندگی ارج مینهد و بر آن است تا دنیا را دگرگون نماید. تغییری هرچند خُرد و هراندازه بیمقدار. تا آنجا که سنگی را از روی تپهزاری برمیدارد و آنرا به ژرفنای درهای پرتاب میکند. سنگی که به باور او هزارانسال
روی یکی از نیمکتهای ردیف دوم نشسته بود. چشمهایش را با خود آورده بود. همان چشمهایی که آنقدر زیبا بودند که گمان نمیکنم به غیر از زیبایی چیز دیگری را دیده باشند. به جایی در دوردست خیره شده بود. جایی که هیچ جا نبود. آیا
مردی خمیدهقامت در زد و وارد اتاقم شد. بیدرنگ شناختمش. همشهریم بود. از آخرین باری که دیده بودمش سالهای زیادی گذشته بود. آنوقتها فقط از دور میدیدمش و هرگز به او نزدیک نمیشدم. دوری کردن از یک دیوانهی گونیبهدست شرط عقل است. بچه که بودم
نگاهی به فلسفه سنِکا فیلسوف رومی – برگرفته از کتاب تسلی بخشیهای فلسفی نوشته آلن دوباتن آدمی از بدو تولد درمییابد که خواستههایش با دنیای بیرون همخوانی و تطابق مطلقی ندارد. نیازهایش او را وادار به کنشهایی جهت کسب رضایت مینماید. اما بهدست آوردن این
میشد با گفتن یک “ببخشید” کلید را درون قفل در چرخاند و به داخل خانه رفت و در را به روی آنچه آن بیرون بود بست. آرام مقابل تلویزیون لم داد واز صدای بارانِ آن سوی پنجرهها لذت برد. اما دیدن گریهی زنی باردار زیر