تنبلی نیم ساعته نشستم و چسبیدم به راحتی. به در ودیوار خیره شدم و تو برزخ تعارض گرفتارم. این شیطون هم دست از سرم بر نمیداره. عزمم رو جزم می کنم ادامه » ۱۳۹۳/۰۳/۰۱ بدون دیدگاه
شب خوب من!با خورشید همسفر بودم. نگاهم تا آن سوی افق پرواز می کرد. تا غروب ، تا پایان اینجا و هرچه متعلق به حال بود. اذان مغرب سکوت شب را شکافت. ادامه » ۱۳۹۳/۰۳/۰۱ بدون دیدگاه