پهلوانی معرکهگیر، جوانمردی میطلبید تا دلیریِ خود بیازماید و ماری سمّی را بهدوش کشد. تماشاگری گام پیش نهاد و مار را بر دوش خویش افکند و در چشمبرهمزدنی آن را
دخترم! به تو مینویسم. به تویی که هنوز نمیشناسمت. در شبی که احساس کمرشکن تنهایی حلول تازهی عشقی را در خود هضم میکند و مرا بهناچار بهسوی تو میراند. دوستت