ارتش عراق خرمشهر را به اشغال خود درآورده بود. مردم خانههای خود را خالی کرده بودند. عبدالرضا و محبوبه در خانهی خود گیر افتاده بودند. اگر کمی بنزین داشتند میتوانستند با ماشین قدیمیشان که مدت زیادی بود توی حیاط خاک میخورد شهر را ترک کنند. عبدالرضا تصمیم گرفت هرطور شده برای بهدست آوردن بنزین از خانه خارج شود. محبوبه میترسید و به عبدالرضا التماس میکرد که تنهایش نگذارد.
برای عبدالرضا چارهای باقی نمانده بود. یا باید بنزین پیدا میکرد یا منتظر عراقیها میماند. دشمن جستوجوی خانهبهخانه را آغاز کرده بود. به انبار رفت. یکی از موزاییکهای کف انبار را از جایش برداشت. هفتتیری را که درون پارچهای ضخیم پیچیده شده بود بیرون آورد. گالنی برداشت و نزد محبوبه برگشت.
دستهای محبوبه را در دست گرفت. چشمهایش در نگاه محبوبه غرق شد. طوری به چشمان هم خیره شده بودند که گویی آخرین باری بودکه همدیگر را میدیدند. عبدالرضا هفتتیر را در دست محبوبه گذاشت و گفت: «هوا دیگه داره تاریک میشه. الان وقتشه که برم و کمی بنزین پیدا کنم وگر نه هر دومون به دست عراقیها میافتیم». چشمهای محبوبه از ترس و اشک لبریز شده بود. با گریه گفت: «مگه پارسال سر عقد قول ندادی هیچوقت منو تنها نذاری؟» عبدالرضا گفت: «تا ساعت هشت برمیگردم و با هم از اینجا میریم». عبدالرضا کمی سکوت کرد و سرش را پایین انداخت. اسلحه را در دست محبوبه فشار داد و گفت: «اگه به موقع برنگشتم بدون یا کشته شدم یا اسیر». کمی دیگر ساکت ماند. اینبار سرش را بالا آورد و به محبوبه نگاه کرد و گفت: «نمیخوام زنده دست دشمن بیفتی». اشکهایش سرازیر شد و محبوبه را محکم در آغوش گرفت.
صدای تیراندازی و انفجار در تمام شهر به گوش میرسید. عبدالرضا میدوید و در افکارش غرق بود. در فکر محبوبه بود. با تمام وجود دلدادهاش بود. دلدادگی بُعد دیگری از هستیش بود. چیزی آنسوی زمان و مکان. دور و دیر را کنار گذاشته بود. میدوید و از بند زمان و مکان میگریخت. رها بود و با زمین و آسمان بیگانه. وجودش در محبوبه محو شده بود و با او یکی شده بود. به خود نهیب میزد که برو. به پشت سرت نگاه نکن. مهم نیست چقدر از آنچه پشت سرگذاشتهای دور شدهای. به ساعتت نگاه نکن، مضطرب خواهی شد. بگذار هرآنچه باید، جاری شود. در برابر آنچه جاری است سد نبند. بخواه و بهدست بیاور. تسلیم نشو. نِسبیت را بپذیر. شیفتگی هر ناممکنی را ممکن میسازد. عبدالرضا فقط میدوید. زمان در او نسبیتی مطلق یافته بود.
چند خیابان آنطرفتر ماشینی درب و داغان با چهار چرخِ پنچر به چشمش خورد. «خدا کنه باکش پُرِ بنزین باشه». آهسته و نیمخیز خودش را به پشت ماشین رساند. با هر زحمتی بود درِ باک را باز کرد. شیلنگی یکمتری را وارد باک کرد. بنزین داخل باک را مکید و سرِ دیگر شیلنگ را درون گالن گذاشت.
صدای تانکهای دشمن بسیار نزدیک بود. هوا تاریک شده بود. عبدالرضا به جریان بنزین نگاه میکرد و زیر لب میگفت: «زود باش دیگه. پُر شو، پُر شو». گالن که پر شد تانکها هم رسیده بودند. طوریکه راه برگشت به خانه را بسته بودند. عبدالرضا به ساعتش نگاه کرد. چیزی به هشت نمانده بود. فکر کرد بهتر است همانجا بماند تا شاید تانکها آنجا را ترک کنند. اما به یاد محبوبه افتاد. باید قبل از اینکه تانکها به کوچهشان برسند به خانه برمیگشت.
محبوبه پرده را کنار زده بود و از پشت پنجره به کوچه نگاه میکرد. یک چشمش هم به ساعت روی دیوار بود. مطمئن بود که عبدالرضا سر وقت خواهد رسید. او نمیدانست که دشمن ورودش را با ساعت آنها تنظیم نکرده است. عبدالرضا فقط برای اینکه خیال محبوبه را راحت کند به او گفته بود که تا ساعت هشت برمیگردد. محبوبه حالا دیگر صدای تانکها را به وضوح می شنید.
عبدالرضا همچنان گیر افتاده بود. اما در فرصتی مناسب از پشت ماشین بیرون پرید و به سوی خانه دوید. به سر کوچه که رسید چند فروند تانک در نزدیکی خانهاش ایستاده بودند. سینهخیز از کنار دیوار، خود را به سنگری در نزدیکی خانه رساند و پشت آن پنهان شد. کمی صبر کرد. تانکها به راه افتادند. خدا را شکر کرد که او را ندیدند.
با احتیاط اما سریع در را باز کرد و وارد خانه شد. گالن بنزین را به کناری گذاشت و به سوی محبوبه دوید. ساعت روی دیوار هشت بار نواخت. عبدالرضا به ساعتش نگاه کرد. چه سر وقت رسیده بود. محبوبه برای همیشه به خواب رفته بود.
3 پاسخ
کاش فقط یک دقیقه زودتر رسیده بود. لعنت به جنگ
😢😢😢هرچیزی بهجز این ایموجی میذاشتم قصه رو خراب میکرد. کاش محبوبه عجله نمیکرد. کاش هیچ وقت جنگ نمیشد. کاش هیچ خونهای دستِ بیگانه نمیافتاد.
بله هیچ چیز در این دنیا منفورتر از جنگ نیست. جنگ همه چیز را توجیه میکند.قتل، تجاوز، اشغال و ویرانگری را. خشونت، شکنجه و بی رحمی را.