نوزده، هجده، هفده، هنوز ترمز دستی بالاست. نیم کلاچ و گازهای پی در پی، دور موتور از ۳۰۰۰ بالاتر می رود.ماشین همچون سگی حمله ور به جلو می تازد. اما افسارش او را سر جایش نگه می دارد. هفت، شش، پنج، دستی را می خواباند و گاز را می چسباند. کمی آن طرف تر جیغ ترمز بلند میشود . صدای مچاله شدن ورقه های فلزی و خرد شدن شیشه نگاه ها را به سمت خود می چرخاند.
حالا دیگر چراغ ، سبز شده است. راننده ها دست به یقه شده اند و یک دیگر را هل می دهند و ناسزا باران می کنند. مردم به دور آنها جمع شده و آنها را جدا می کنند. برخی هم به تحلیل صحنه حادثه و به شناسایی مقصر می پردازند. یکی این طرفی است و دیگری آن طرفی. راننده های عصبانی گوشی به دست به ماشین هایشان نگاه می کنند و در همان حال با کسی و یا با پلیس تماس میگیرند.
تمام این ها به خاطر۴ ثانیه عجله کردن است. حالا هر کدام از این راننده ها دست کم چند هفتهای را باید در به دری بکشند تا ماشین شان کمی شکل روز اول شود.
با خودم می گویم چرا آدم ها این قدر عجول و بی قرارند. شاید می خواهند به قراری برسند یا خود را برای تماشای مسابقه فوتبال برسانند. شاید وقتشان طلاست و مانند بیل گیتس در هر ثانیه ۲۰۰ دلار درامد دارند.
اما بیشتر که فکر می کنم می بینم همین آدم ها ساعتها وقت شان را به تماشای سریال های بی محتوا میگذرانند. دقایق زیادی را در صف بنزین و مرغ سپری می کنند. روزها، ماه ها و سال ها کارهای مهم زندگی شان را عقب میاندازند. اما چند ثانیه پشت چراغ راهنمایی صبر نمی کنند. شاید اصلن نمی خواهند به جایی برسند. فقط می خواهند از موقعیتی که در آن به سر می برند رهایی یابند. این بی قراری از کجا آمده است؟.
آخرین دیدگاهها