با صدای رعد و برق ناصر به خود آمد. آخرین پک را به سیگارش زد و آن را درون جاسیگاری خفه کرد و به درون ویلا برگشت.
شیوا با چند تن از زنهای فامیل درحال صحبتکردن بود. وقتی حرف میزد جوری دستش را بالا و پایین میکرد تا همه بینند که او گوشی آیفون دارد. به عمد دستش را تکان میداد تا جواهراتش را به رخ میهمانان بکشد. ناصر هیچوقت از فخرفروشیهای شیوا خوشش نمیآمد. چون فکر میکرد جذابیت هر فردی در این است که دیگران خودشان به ویژگیهای برازندهی آدم پی ببرند. آدم هرچه افتادهتر باشد جذابتر است. اما شیوا دستبردار نبود.
ناصر برخلاف او مردی اصیل بود. آنچه داشت و به هرجا که رسیده بود حاصل پشتکار و ذکاوت خودش بود. رو به شیوا کرد و گفت: «آماده شو تا بریم.» زنهای اطراف شیوا گفتند: «ای وای آقا ناصر. حالا سر شبه. بعد این همه مدت تازه شیوا جون رو گیر آوردیم.» شیوا کیفش را برداشت و خداحافظی سریعی کرد و به راه افتاد.
در بین راه دعوا که بالا گرفت شیوا داد زد: «ماشینو نگهدار! میخوام پیاده شم.» ناصر که دیگر اهل سازش نبود زیر درختان درهمرفتهی کنار جاده ایستاد. شیوا که باورش نمیشد ناصر در آن هوای تاریک و بارانی او را توی کوچهباغ پیاده کند از ماشین پیاده شد. ناصر سیگاری روشن کرد و به راه خود ادامه داد. گویی از کاری که کرده بود پشیمان شده بود. بین رفتن و برگشتن دچار تردید شد. سرعتش را کم کرد تا بتواند تصمیم بگیرد. اگر به راهش ادامه میداد ممکن بود در آن سیاهی شب اتفاق بدی برای شیوا بیفتد. به نظرش آمد که لجبازیاش زیاده از حد بوده است. به برگشتن فکر کرد. مطمئن بود که اگر برگردد غرورش در مقابل شیوا میشکند و شیوا حق را به خودش میدهد. تهسیگارش را به بیرون انداخت و دور زد.
به محل پیادهشدن شیوا رسید اما او را ندید. کمی جلوتر رفت اما شیوا انگار آب شده و به زمین رفته بود. چراغ ماشین را به اطراف گرداند. اما بیفایده بود. شمارهی شیوا را گرفت اما بیپاسخ ماند. پیاده شد و کمی اینور و آنور را جستوجو کرد. درمانده بود. تصمیم گرفت به خانه برگردد شاید شیوا به خانه بیاید. تا روز بعد خبری از شیوا نشد. ناصر به هرجایی که احتمال داشت شیوا در آنجا باشد سرزد. با نرگس دوست شیوا تماس گرفت. نرگس اظهار بیاطلاعی کرد. به ناصر گفت: «اگه میخواید بیاید با هم بریم دنبالش بگردیم. شاید پیش همکلاسیهای سابقمون رفته باشه.»
ناصر گفت: « اگه میتونید باهاشون تماس بگیرید.»
نرگس گفت: « شمارهی بعضیهاشونو ندارم. اما میدونم پاتوقشون کجاست. از اون گذشته، حضوری بهتره چون ممکنه تلفنی بهمون نگن که شیوا پیششونه.»
ناصر قبول کرد و با نرگس به چند جا سر زدند اما اثری از شیوا نیافتند.
حوالی ظهر بود. ناصر به نرگس گفت: «شاید شیوا رفته باشه خونه.» به خانه برگشتند اما آنجا هم نبود. نرگس گفت: «آقا ناصر کاش میرفتیم خونهی ما و ناهار میخوردیم. بعد بازهم دنبالش میگشتیم.»
ناصر گفت: «شرمندهام اصلاً حواسم نبود که غذا بگیرم اما توی یخچال مواد غذایی داریم الان یه چیزی درست میکنم.» نرگس قبول کرد اما به شرط اینکه خودش غذا درست کند.
نرگس مشغول آشپزی شد. رو به ناصر کرد وگفت: «آقا ناصر یه سوال بپرسم؟ چرا کارتون به اینجا کشید؟ شما که میونهتون خوب بود؟» ناصر گفت: «لطفاً منو فقط ناصر صدا کنید.»
نرگس گفت: «به شرطیکه شما هم منو نرگس صدا کنید.»
ناصر گفت: «ما اوایل مشکلی نداشتیم. اما شاید شما هم متوجه شده باشید که شیوا خیلی ندیدبدیده، از بس اینور و اونور پُز میده که همه اینرو فهمیدن. یه جوری میگه من دختر ذبیحخانام که هر کی ندونه فکر میکنه مالک هفتپارچه آبادیه. چند وقت پیش یکی از همسایهها عمداً حرف رو به جایی رسوند که بگه بعضیها تقی به توقی خورده و وضعشون خوب شده اما نمیدونن که انباشت ثروت لزوماً انباشت فرهنگ با خودش نمیآره. مطمئنم اینو گفت تا به گوش من و شیوا برسونه.»
نرگس گفت: «خب این موضوع خیلی پیچیده نیست و حل میشه. اینقدر سر این مسائل دعوا نکنید.»
ناصر گفت: «شیوا تازگیها به من کممحلی میکنه. تازه همیشه هم به من شک داره و هی گیر میده. همهی این حرفا جمع میشه و یه جایی خودشو نشون میده دیگه.»
روی لبهای نرگس لبخندی موذیانه نشست. به شیوا در این مورد آخری حق میداد. ناصر همیشه سر و گوشش میجنبید.
ساعتی بعد در خانه به آهستگی باز شد. شیوا و پدر ناصر وارد خانه شدند. ناصر و نرگس غافلگیر شده بودند. دنیا روی سرشان ویران شد.
حاجکتابعلی مردی سرشناس و آبرومند بود. او صاحب چند نمایشگاه خودرو بود. ذبیحخان از دوستهای قدیمش بود. با گندی که پسرش ناصر زده بود جواب ذبیحخان را چهجوری باید میداد؟
کار شیوا و ناصر به طلاق کشیده شد. شیوا مهریهاش را گرفت. او پس از اینکه پدر ناصر سند یک آپارتمان، یک مغازه و یک ماشین به نام او زد فیلمی را که هنگام ورود به خانه گرفته بود از توی گوشیاش حذف کرد.
شیوا خوشحال و سرمست بود. شمارهی نرگس راگرفت. هیجانزده گفت: «نرگس جون! دیگه تموم شد. امشب میخوام طلاق پارتی بگیرم. زود بیا. امشب سهمت رو بهت میدم. واقعاً نقشهات حرف نداشت. فقط اینجوری میتونستم حقمرو بگیرم. البته برای تو هم بد نشد. هم به نون و نوایی رسیدی و هم انتقام شوهر خیانتکارت رو از شوهر بختبرگشتهی من گرفتی. شاید اگه اونشب بارونی نمیومدی دنبالم معلوم نبود چی به سرم میومد. توی اون کوچه باغ تاریک داشتم از ترس سکته میکردم. ناصر تا چند قدمی من اومد اما خودمو قایم کردم و اونم منو ندید. حالا دیگه از دستش راحت شدم.»
ناصر که بدجوری رودست خورده بود به دنبال راهی برای انتقام میگشت. چند روز بعد نرگس به همراه شیوا و ماشین بادآوردهاش برای تفریح راهی شمال شدند. بین راه پلیس مبارزه با قاچاق موادمخدر خودروی آنها را متوقف کرد. آنها به جرم جاسازی و حمل مواد مخدر دستگیر و روانهی زندان شدند.
4 پاسخ
آقای طاهری موضوع داستان جالب بود. تا یه جایی هم خیلی خوب بهش پرداخته بودین ولی از یه جایی به بعد خیلی سریع پیش رفته بود
البته که داستانای دیگه هم باید جالب باشه من هنوز وقت نکردم بخونموشون
ممنونم از تعریف زیبای شما خوشحال میشم بقیهی داستانهامو مطالعه بفرمایید
درود آقای طاهری
واقعا داستانای معماگونه ای که نوشته اید قابل تحسینه