بابام کارگر بود. پولدار نبود. معلم هم نبود. اما مهربان بود. همیشه بوی سیگار میداد. روزی یک پاکت میکشید. یک روز زر، روزی شیراز، گاهی هما و شاید هم اُشنو. دستهای زبرش را روی صورتم میکشید. وقتی به چشمهای سیاهم نگاه میکرد نگاهش پر از مهربانی بود. میپرسید: «این دختر ناز دختر کیه؟» خودم را لوس میکردم و میگفتم: «دختر بابا». آنوقت چشمهایش از شادی برق میزد و تمام لذت دنیا را سر میکشید. جمعهها با دوچرخهی بیست و هشت دوتنهاش من را به خیابان میبرد. یکوری روی تنهی دوچرخهاش مینشستم و دودستی فرمان استیلش را میگرفتم. باد به صورتم میخورد و موهایم را به اینور و آنور تکان میداد. میگفتم: «بابا تندتند پا بزن» و او تندتند پا میزد و سرعت دوچرخه بیشتر میشد. آنوقت خسته میشد و کناری میایستاد. جایی پیدا میکرد و مینشست و سیگاری آتش میزد. به جای نامعلومی نگاه میکرد و بیحرکت میماند. گاهی پکی به سیگارش میزد و دودش را بیرون میداد. شاید هم آه میکشید. دلم میخواست سیگارش زود تمام شود تا دوباره دوچرخهسواری کنیم.
کراوات آقای صالحی سیاهوسفید و گلدرشت بود. کتوشلوارش راهراه بود. سیاه و خاکستری. پشت میزش مینشست. شانهی راستش را بالا میآورد و دستش را توی جیب کتش فرو میبرد. پاکت سیگارش را بیرون میآورد. دو بار آن را روی انگشت اشارهی دست چپش میزد. سیگاری درمیآورد و به لب میگذاشت. کبریتی میافروخت و با دو دستش سیگار را میپوشاند و آتش میزد. پک عمیقی میزد و بی آن که دودش را بیرون دهد نفس عمیقی میکشید و تمام دود سیگار را هضم میکرد.
آقای صالحی همیشه بوی سیگار میداد. بوی وینستون. بوی ادوکلن هم میداد. بچهها میگفتند او ادوکلن سیگار به خودش میزند. آقای صالحی بوی ترس میداد. بوی سؤالهای سخت و بیجواب. بوی مِنمِن و ترکه و تشر. کمی هم بوی بابا را میداد.
آقای صالحی بداخلاق و بیرحم بود اما بابام مهربان بود. بابام را خیلی دوست داشتم. از وقتی مامان رفته بود فقط همدیگر را داشتیم. تولدش نزدیک بود. دلم میخواست برایش هدیهای بخرم. اما پولم کجا بود؟ پولتوجیبیام آنقدری نبود که بشود باهاش چیزی خرید. مگر میشد به بابا بگویم بهم پول بدهد تا برایش هدیه بگیرم. اصلأ قشنگی هدیه به این است که بیخبری باشد. تازه بابام آن روزها یک روز کار میکرد و چهار روز بیکار بود.
زهرا مبصر کلاس بود. برپا داد و بعد هم برجا. همه نشستند و او سر پا ماند. انگشت اشارهاش را بالا آورد و گفت: «آقا اجازه روزتون مبارک. شما بهترین معلم دنیا هستید.» اما همه میدانستیم که اینطور نبود. این فقط تعارفی از سر ترس بود. بعد همه با هم گفتیم: «روزتون مبارک». بچهها یکی یکی هدیهشان را روی میز آقای صالحی گذاشتند. زیپ کیفم را باز کردم. پاکت سیگاری را که با روزنامه کادو پیچ کرده بودم بیرون آوردم. دوباره دچار تردید شدم. آن را برای بابام کنار گذاشته بودم. آخر، همانشب تولدش بود. باید آن را به بابام میدادم. میدانستم که او خوشحال خواهد شد و این همان آرزوی همیشگیام بود. اما آنوقت آقای صالحی از دستم عصبانی میشد و نسبت به من سختگیرتر میشد. چه لحظهی سختی. نمیتوانستم تصمیم بگیرم. سخت است سر دوراهی بودن و حق انتخاب داشتن. آرزو کردم که ای کاش سال دیگر تولد بابا و روز معلم با هم یکی نشود. اما از قبل تصمیمم را گرفته بودم و از شب گذشته پاکت سیگار را توی کیفم گذاشته بودم. آن را روی میز معلم گذاشتم.
عصر بود بابا خوابیده بود. روزهایی که بیکار بود چرت بعد از ناهارش کمی به درازا میکشید. به اندازه کافی وقت داشتم تا کاری برای تولدش بکنم. بیتاب بودم و منتظر بیدار شدن بابا. بالاخره بابام از خواب بیدار شد. دستش را گرفتم. گفتم: «بابا چشاتو ببند.» چشمهایش را بست. دوباره گفتم: «باز نکنیها. قول بده.» بابا گفت: «باشه عزیزم قول میدم.» آهستهآهسته او را به داخل حیاط بردم. گفتم: «حالا چشاتو باز کن». نگاهش به دوچرخهاش افتاد. آن را شسته بودم و با روبانهای رنگارنگ تزئینش کرده بودم. خودم خندهام گرفت. شبیه ماشین عروس شده بود. بابا خیلی خوشحال شد. شاید هم اینطور وانمود میکرد. گفت: «وای بابا دستت درد نکنه چهقدر قشنگ شده.» بعد گفتم: «تولدت مبارک بابا.» بابا بغلم کرد و من را بوسید.
روز بعد تمام حواسم به آقای صالحی بود. دلم میخواست بدانم آیا از هدیهام خوشش آمده یا نه. آیا رفتاری از سر مهربانی از او خواهم دید؟ آقای صالحی مثل همیشه اخمهایش درهم بود. البته با روزهای قبل فرق داشت. به نظرم میآمد که ادای آدمهای اخمو را در میآورد.
زنگ آخر به صدا درآمد. بچهها تندتند کیف و کتابشان را جمع کردند و بدوبدو از در کلاس خارج شدند. آقای صالحی از من خواست بمانم. سر جایم نشستم. جلو آمد و روی میز ردیف جلویی نشست. به جای مقدمهچینی سکوت کرد. بعد پرسید: «اینو از کجا آوردی؟» سرم را پایین انداختم. گفت: «سؤالمو نشنیدی؟» گفتم: «آقا اجازه اینا سیگارای بابامه. روزی یه دونه از سیگاراش رو قایم کردم تا به شما هدیه بدم.» آقای صالحی لبخندی زد و با نوک انگشتانش سیگارها را رج زد. یکی زر، دیگری شیراز، بعدی هم هما و شاید هم اُشنو.
12 پاسخ
خیلی زیبا بود آقای طاهری
روان و گیرا. نثرتان انقدر ساده و در عین حال جذاب است که مخاطب با اشتیاق تا ته داستان می رود.
سلام خانم زمانلو. خیلی سپاسگزارم از شما.
آقای طاهری سیگار اشنو ندارید؟
باید یکی همین الان دود کنیم از بس داستانتون و دوست داشتم گرچه سیگاری نیستم.
ممنون از توجهتون. این داستان خیلیها رو سیگاری کرده😃😃
باید هم میشد. به نظرم وجه تمایز داستان شما اینه که منتظر ایده ها نمیشید و از هرچیزی ایده ای “خلق” میکنید. چیزهایی رو میبینید که دیگران نمیبینن یا تواناییشو ندارند که داستانی رو باهاش بنویسن.
دوست عزیزم شما به من لطف دارید. شما خودتون استادید. نوشتههای شما رو دوست دارم.
داستان فوق العاده گیرا و جالبی بود چقدر نثر روان و خوبی دارید جناب طاهری.
درود بر امیررضا جان هنرمند. این داستان رو چند روز پیش خیلی سریع و در یکی دو ساعت برای یک مسابقه نوشتم و برنده هم شد.
چقدر این داستان رو دوست داشتم.
شما نثر خیلی خوبی دارین. نثر تمیز و پر کشش
خیلی از شما متشکرم. شما به من لطف دارید.
وای چقدر خوب بود. یکجا همه رو خوندم. اون نقطه بندی تو جملههاتون خیلی خوب بود. روان هم نوشتید. ایده هم عالی بود.
ممنون که وقت گذاشتید و خوندید. دیدگاه شما دلگرم کننده است.