باز هم به اتاقم آمد. با ماسکی سفید شبیه پاپیون در زیر چانهاش. از من خواهش کرد از پشت میزم برخیزم و به آن طرف میز بروم. درخواستش را با کلافگی پذیرفتم. جلوی میز رودررویش ایستادم. تعدادی فرم بههمپیوسته کنار چاپگر روی هم تلنبار شده بود. از من پرسید: «لطفاً خوب نگاه کن، ببین روی این کاغذها چیزی نوشته نشده.» با این که منظورش را فهمیدم گفتم: «بله روی این فرمها نوشتههایی به رنگ صورتی وجود داره.» خندید و با گلایه گفت: «تو هم که شدی مثل بقیه. حرفهای اونا رو میزنی. سر به سرم میذاری؟»
حالتی جدی به خود گرفتم و با تأکید گفتم: «خوب بله روی این فرمها نوشتههائی وجود داره.» باز پرسید و اینبار عبارت «با خودکار» را به پرسشش اضافه کرد. گفتم: «نه، با خودکار هیچی نوشته نشده.»
به حرفم اعتماد نکرد. پشت و روی تمامی فرمها را چندینبار وارسی کرد. صفحه را وارسی میکرد و میگفت: «شکر، شکر، شکر،…» میتوانستم منظورش از این شکرگزاری را حدس بزنم. همانطور که گفته بود دیروز روی این فرمها نوشتههائی را دیده و امروز نه. این یعنی امروز حالش بهتر از دیروز است.
خداحافظی کرد و رفت. نفس راحتی کشیدم. ساعتی بعد برگشت. گوئی نامههای روی میزم نظرش را جلب کرده بود. کمی ایندست و آندست کرد. با خجالت و البته سماجت به آنها اشاره کرد: «این نامهها اومدن یا قراره به جائی ارسال شن؟» گفتم: «این نامهها تازه به دستم رسیده. اینا یه سری دستورالعملن.» پرسید: «یعنی بخشنامه؟» گفتم: «نه، فقط دستورالعملن و من باید طبق اینا کارهائی رو انجام بدم.»
با ترس و وسواس کاغذها را از روی میزم برداشت . شروع کرد به خواندنِ آنها. یکییکی آنها را ورق زد و سوالاتی را در بارهی برخی از جملات پرسید: «این یعنی چی؟.اون یعنی چی؟» خوب میدانستم که آنها را میپرسد تا من متوجه نشوم که دارد نوشتههای مرموزش که لابد با خودکار نوشته شدهاند را جستوجو میکند. دسته کاغذ از دستش بر روی زمین پخشوپلا شد. آنها را برداشت. در حالی که از خجالت صورتش کبود شده بود با لبخند و عذرخواهی آنها را روی میز گذاشت.
کلافه شده بودم. با دلخوری از او خواهش کردم که دیگر به وسایل و کاغذهای روی میز من دست نزند. آخر همه کاغذها کثیف و مچاله شده بودند. چند بار عذرخواهی کرد: «ببخشید،به روی چشم، حواسم نبود.»
تا دم در رفت. ایستاد و رو به من کرد و گفت: «لطفاً به اون کاغذا یه نگاهی بکن، ببین با خودکار چیزی روی اونا نوشته نشده.» ازعصبانیت موهایم سیخ شده بود. اما به روی خودم نیاوردم. گفتم: «نه، خیالت راحت باشه. هیچی نوشته نشده.» دوباره خواهش کرد: «میشه یه نگاهی بندازی؟» با عصبانیتی پنهان گفتم: «نه، اصلأ نگاه نمیکنم چون میدونم هیچی روی اونا نوشته نشده مخصوصأ با خودکار».
با لبخندی از روی شرمساری و ناکامی رفت. در هر پانزده-بیست دقیقه به سراغم آمد. دمِ در تعظیم و عذرخواهی کرد: «ببخشید، شرمندهام، دست خودم نیس، وسواس فکریه دیگه، دیگه نمیدونم چکار باید بکنم؟ پیش هزار تا مشاور و رمال هم رفتهام . به خدا خسته شدم. دلم میخواد قرص بخورم و خودمو بکشم، اما همسرم میگه این کارو نکن میری جهنم.»
دلم میخواست چیزی بگویم. آنچه که مشاور و رمال نگفته باشند. سکوت کردم. دیگر عصبانی نبودم.
آخرین دیدگاهها