نیما شبیه هیچکس نیست. به زندگی ارج مینهد و بر آن است تا دنیا را دگرگون نماید. تغییری هرچند خُرد و هراندازه بیمقدار. تا آنجا که سنگی را از روی تپهزاری برمیدارد و آنرا به ژرفنای درهای پرتاب میکند. سنگی که به باور او هزارانسال همانجا محبوس بین تلی از سنگ و خاک بیحرکت مانده است بیآنکه جای دیگری از این دنیای پهناور را دیده باشد. بعد لبخندی میزند و با جدیت میگوید: «من همین الان دنیا رو تغییر دادم.»
با آتش و دود خو گرفته است و سر صحنهی تصادف که میرسد با دیدن خون و مرگ گرهی به ابروانش میاندازد و یکتنه بیآنکه لحظهای وابماند و تسلیم احساسات شود تکههای گوشت و خون را از لابهلای آهنپارهها بیرون میکشد. چه افسوس میخورد از اینکه آدمی، چه بیهوده و پوچ، هستی گرانبهای خودرا بازیچهی بیمبالاتی یا هیجانی زودگذر میکند. میگوید: «چرا مردم ما اینقدر پرهزینه و خطرآفرین رانندگی میکنن. چه آسون جون خودشون و دیگران رو در دسترس نابودی و فنا قرار میدن؟»
با وجود این خود را از درک غفلت قربانیان مصیبتزده عاجز نمیداند. او آدمی را تسلیم خطای ذهنی خوداستثناءپنداری میداند که گمان برده است از بلا و مصیبت در امان است و رویدادهای ناگوار در جایی دیگر و برای دیگران به وقوع میپیوندد.
نیما فقط یک آتشنشان نیست. هم فیلسوف است هم روانشناس. با فرزانگی میانهی خوبی دارد. به واسطهی تفکر و مطالعه توانسته است به دهلیزهای تودرتوی روان آدمی راه یابد. یأس را انکار میکند و پاسدار امیدواری است.
ماهها پیش نیما خود را به نزد دختری میرساند که بر بام یک هتل قصد پریدن و خودکشی دارد اما ترس و تردید بر جانش رخنه کرده است. بیمقدمه از او میپرسد: «چرا میخوای بپری؟ چرا یه راه دیگه رو برای مردن انتخاب نکردی؟ البته اگه من هم جای تو بودم شاید دلم میخواست پرواز رو برای یکبار هم که شده تجربه کنم. پروازی بیپروا حتی اگه بعدش پایان و نیستی باشه.»
دختر میگوید: «وقتی آدم بمیره دیگه چه فرقی میکنه که پرواز رو تجربه کرده باشه یا نه؟»
نیما از اینکه دختر را به حرفزدن واداشته احساس موفقیت میکند و میگوید: «آره راست میگی. کاش میشد پرواز کرد و نمرد.»
دختر میگوید: «من هیچوقت آرزوی پروازکردن رو نداشتم و گرنه همین الان صاف روی اون تشک نجاتی که اون پایین پهن کردید میپریدم.»
نیما میگوید: «پس مشکلت چیه؟»
دختر میگوید: «مشکل من عبثبودن زندگیه. رنجهای بیهوده و پوچ. شکستهای پیدرپی».
نیما با دقت به تمام حرفهای مأیوس کننده دختر گوش فرا میدهد. حالا دیگر دریافته بود که دختر از افسردگی رنج میبرد. او از زیستن خسته شده است. دختر، ملول از بیهودگی است. چشمهایش را بسته و دستهایش را گشوده است. گویی میخواهد پرواز کند یا مرگ را در آغوش بگیرد. نیما ادامه میدهد: «غم همیشه به دنبال ماست. اما شادی منتظر ما میمونه. تو کدومو ترجیح میدی؟ منتظر اولی میمونی تا به سراغت بیاد یا برای بهدست آوردن شادی میجنگی؟»
دختر میگوید: «من دیگه نایی برای جنگیدن ندارم.»
نیما میگوید: «اهل فلسفه هستی؟»
دختر میگوید: «من دانشجوی فلسفهام»
نیما کمی جلوتر میرود و میپرسد: «نیچه رو خوندی؟»
دختر میگوید: «مگه میشه دانشجوی فلسفه باشی و جهان تراژیک نیچه رو نفهمیده باشی؟ مگه نشنیدی که میگه روحی که اسیر حیاته به سوی انحطاط میره؟»
نیما از او میخواهد که دوباره نیچه را بخواند. چون معتقد است که او درست فلسفهی نیچه را نفهمیده است. چرا که نیچه رنج را انکار نمیکند و بر آن است تا آن را به معرفت تبدیل نماید. باز از آموزههای فیلسوف بزرگش بهره میبرد و دختر را به جنگجویی تشبیه میکند که دست از جنگیدن برداشته و حال در زمان صلح با خود به جنگ پرداخته است.
نیما سکوت میکند. دختر نگاهی به پایین میاندازد. یک قدم به عقب بر میدارد و به نیما قول میدهد دوباره نیچه را بخواند.
یک پاسخ
یاد اون جمله از مجتبی شکوری افتادم که می گفت: دنیا جای بدیه اما ارزش جنگیدن رو داره!