داشآکُل لات نبود. لوتی بود. در جوانمردی همتا نداشت. نه اهل دین بود و نه اهل دنیا. در عوض دستگیر مردم درمانده بود. اگر پیدایش نمیکردی یا توی قهوه خانه دومیل چایی میخورد و چپق میکشید یا توی حیاط ملا اسحاق عرقکِش یک بطری سرشکسته عرق دوآتشه را بدون مزه تا نیمه سر میکشید. نامش پرآوازه بود و صورتش بیریخت. خط خطیهای صورتش گواه این بود که سر بیدردی ندارد و جان به قالبش زیادی میکند. همه کار میکرد اما بیناموسی نه. اصلاً نگاهبان ناموس همه بود. خوب یا بد این گونه زندگیش میگذشت.
روزی برایش پیغام آوردند که حاجیصمد مرده و پیش ازمردن، داشآکل را وکیل و وصی خود کرده است. مردن پیرمردها خبر تازهای نبود اما وکیل و وصی شدن، برای داشآکل چیز دیگری بود.
مرجان، دختر حاجیصمد سرمست چهاردهسالگیش بود. اسم و آوازهی داشآکل را شنیده بود و کنجکاو دیدن او. داشآکل مثل کوه بود. سخت و بیباک. تا آن روز هیچ زنی نتوانسته بود قلب بزرگ و گرم او را نرم کند. اما چشمهای مرجان چیز دیگری بود. سیاه بود و گرم. شب و روز در چشمهایش بود. داشآکل با ویرانی تنها نیمنگاهی فاصله داشت. دلباختهی چشمهای مرجان شد.
پایبندی به وصیت حاجیصمد و صیانت از مال و ناموس او کجا و سرکوب عشق سوزان مرجان کجا. هر دو، باری گرانمایه بر شانههای او بود. داش آکل اهل خیانت در امانت نبود. مرجان دختری چهاردهساله بود و او مردی سی و چندساله با صورتی بیریخت و کجوکوله.
سالی چند سپری گشت و داشآکل مشغول سروساماندادن به دارایی و امور بچههای حاجیصمد بود. دیگر سر گذر را نمیگرفت. طعنههای مردم را میشنید و میگذشت. به گمان مردم، داشآکل به مال و دختر حاجیصمد چشم داشت. داشآکل دردمند بود. تنها همدمش طوطی شیرینگفتارش بود. شبها مست و بیخود روبهروی آن پرنده مینشست. آه میکشید و میگفت: «مرجان! عشق تو مرا کشت.»
از وقتی حاجیصمد مرده بود داشآکل برای خط ونشانهای کاکارستم تره هم خرد نمیکرد. کاکا رستم لات بیمعرفت آن روزها بود. هر وقت چشم داشآکل را دور میدید توی میدان شهر گرد و خاکی به پا میکرد. او لات کوچههای خلوت بود. سر راه را به مردم میگرفت و با زبان لکنتزدهاش عربده سر میداد.
شب عروسی مرجان فرا رسید. داشآکل هر دو بار را بر زمین نهاد. سرپرستی اهل خانه حاجیصمد و بار سنگین عشق مرجان را. تنها و دل شکسته خود را به خانهی ملا اسحاق رساند. نیمبطری عرق خورد و همچون هفتسال پیش، خود را دم محلهی سردِزک یافت. بر سکویی نشست و سر به دامان ناآرام خویش فرو برد.
در سیاهی شب صدایی بریدهبریده مهیای نبردش کرد. کاکارستم بود. هماورد میطلبید. رهگذران به تماشا گرد آمدند. ستیز درگرفت. کاکارستم چیره شد. قدارهی داشآکل را از زمین برداشت و در پهلوی او فرو کرد.
پیکر نیمهجان داشآکل را به خانهاش رساندند. ولیخان، برادر مرجان به بسترش آمد. داشآکل به دشواری او را شناخت. با دهانی پرخون وصیت کرد: «توی این دنیا فقط این پرنده رو دارم. اون رو بسپرید به…» نفسش بند آمد و برای همیشه خاموش شد.
مرجان به بالهای رنگارنگ طوطی نگاه میکرد. چه رنگآمیزی زیبایی. طوطی با نوایی غمزده گفت: «مرجان! عشق تو مرا کشت» و مرجان گریست.
2 پاسخ
سرزمین من پر است از عشق بدون وصال. و نرسیدن عشق را جاودانه کرد تا ابد
درود بر شما محمد جان. عشق نافرجام، احساسی عمیق و دلخراش است که با وجود تمام آرزوها و امیدها، به تحقق نمیرسد و در نهایت به دلتنگی و حسرت تبدیل میشود.