ساعت ۱۱ تلفنم زنگ خورد. سینا بود، همکلاسی غزل. گفتم: «بفرمایید. امرتون». گفت: «میخواستم ازتون اجازه بگیرم که فرداشب برای دستبوسی با خانواده خدمت برسیم.»
صدایش پر از شرم و اضطراب بود. گفتم: «از نظر من اشکالی نداره. تشریف بیارین». اعتماد به نفسی پیدا کرد و شاد و صمیمی تشکر کرد و قطع کرد. آیا واقعاً وقتش رسیده بود؟ بچهها چهزود بزرگ میشوند.
برف شیشههای ماشین را با گُلهای سفید و بلورینش تزئین کرده بود. کاش این برف میتوانست تمامی نیرنگها و بدیهای آدمی را در زیر خود مدفون کند. خودپسندی و نامهربانی آشکارترین ویژگی انسان امروزی است.
عابری کنار خیابان منتظر بود. برف روی سر و رویش نشسته بود. بیتفاوت از کنارش گذشتم. از پشت سر صدایی شنیدم. برگشتم و عابر را نقش بر زمین دیدم. سراسیمه شدم. به جلو نگاه کردم. غریزهام میگفت که این حادثه اصلاً ربطی به من نداشته و بهتر است به راه خود ادامه بدهم.
به یاد افکار چند لحظه پیشم افتادم. برف که نمیتواند خودخواهیهای مرا در زیر خود پنهان کند. انساندوستی باید عینیت یابد و به فعل درآید. شاید او به کمک نیاز داشته باشد. اگر او را به حال خود رها کنم تا آخر عمر نمیتوانم خود را ببخشم. تازه من که کاری نکردهام که دلواپس باشم. همه جا پر از دوربین است. حتماً خودش مقصر است. من که به آهستگی از کنارش رد شدم.
توی آینه او را دیدم که از جای خود برخاسته و برفها را از روی لباسش پاک میکند. خیالم آسوده شد. دوبار بوق زدم. لنگلنگان به سمتم راه افتاد. دندهعقب گرفتم و فاصله را برایش کم کردم. ماشین را به نزدیکی او رساندم. کنارش ایستادم. شیشه را پایین کشیدم و گفتم: «آقا چیزیتون که نشد. باور کنید نفهمیدم چی شد. بفرمایید! شما رو تا یه جایی میرسونم». در ماشین را باز کرد و روی صندلی عقب نشست و گفت: «نه بابا تقصیر خودم بود. پاهام لیز خورد و خوردم به ماشینتون.»
به نظرم آدم درستکاری میآمد. آخر آدمهای این دوره و زمانه چشمپوشی و گذشت سرشان نمیشود. همین رویداد ساده برای سرکیسهکردنم کافی بود. پرسیدم: «مسیرتون کجاست؟» گفت: « اگه زحمتی نیست و به مسیرتون میخوره جادهی کوهرنگ میرم». مسیرمان یکی نبود اما تصمیم گرفتم او را تا یکجایی برسانم.
کوهرنگ رامیشناختم. برخلاف اسمش در آنجا خبری از کوه نبود. بلکه پر بود از جنگل و باغ و درخت. زمستانی بسیار سرد داشت و بهار و تابستانش سرسبز و پرآب. جادهاش خاکی و پر از چاله چوله بود. سالها پیش به مهمانی یکی از آشنایان در یکی از باغهای آنجا رفته بودیم. کوهرنگ جایی بود که همهی امکانات و رفاهیات با سرعت و بیاعتنا از کنارش رد شده بود و لحظهای درنگ نکرده بود. اگر سرسبزی و طبیعتش را نادیده انگاریم ترجمان بیبهرگی را در آنجا میشد به روشنی درک کرد. آنجا حاشیهی شهر بود.
همین که میدیدم چیزیش نشده و حالش خوب است خودم را کمتر وامدار او میدیدم. گفتم: «کوهرنگ به مسیر من نمیخوره اما میتونم تا میدون اولی شما رو برسونم. اونجا هم حتماً کسی پیدا میشه بقیهی راه شما رو برسونه.» سربهراه و مطیع گفت: «باشه آقا تا هرجا که راحتید و به مسیرتون میخوره منو برسونید. نمیخوام مزاحمتون بشم.»
جلوتر که رسیدیم از برفِ پانخوردهی کف خیابان به خوبی میشد فهمید که دست کم از یک ساعت پیش هیچ عابری یا ماشینی از آنجا گذر نکرده است. به ساعت نگاه کردم. نکند برف، جاده را بند آورد و نتوانم برگردم. عجب شب بدی. چهقدر بدشانسی آورده بودم. باید زودتر برمیگشتم . دخترم در خانه منتظر بود. آخر او به غیر از من کسی را نداشت. در افکارم شناور بودم و آرام به جلو میراندم.
سیگاری روشن کرد و پرسید: «سیگار میکشید؟» با کمی دلهره گفتم: «خیر. سیگاری نیستم.» گفت: «دود سیگار که ناراحتتون نمیکنه.» گفتم: «نه خیلی، ولی ترجیح میدم توی ماشین سیگار نکشید.» گفت: «من هرجا دلم بخواد سیگار میکشم». نمیدانستم شوخی بود یا جدی. از نیتش آگاه نبودم. به روی خودم نیاوردم. حرفش به نظرم تهدیدآمیز میآمد. چیزی نگفتم. یکیدو دقیقهی بعد به میدان اول رسیدیم. گفتم: «آقا من دیگه باید از اینجا برگردم». گفت: «هروقت من گفتم میتونی برگردی.»
ظرفیت اینیکی را نداشتم. کنار میدان ایستادم. به عقب برگشتم و گفتم: «لطفاً پیاده شید.» پُک عمیقی به سیگارش زد و دودش را توی صورتم فوت کرد و گفت: «خیلی خب چرا عصبانی میشی؟ کرایت چهقدر میشه؟» بدون اینکه منتظر پاسخی بماند سیگار را زیر پایش خاموش کرد و دستش را توی جیبش کرد و چاقویی از آن بیرون آورد. با لودگی گفت: «ببخشید پول نقد ندارم. میشه کارد بکشم؟»
یکه خوردم و ترس تمام وجودم را در بر گرفت. با ترس و شگفتی پرسیدم: «تو کی هستی؟ از من چی میخوای؟» گفت: «فضولیش به تو نیومده. راه بیفت.»
حالا دیگر کاملاً از شهر خارج شده بودیم و او تا آن زمان چاقویش را زیر گلویم نگه داشته بود. به یکباره خروشید و گفت: «همینجا خوبه. وایسا.» ترمز کردم و دو دستم را از روی فرمان به نشانه تسلیم و پذیرش خواستهاش بالا آوردم و گفتم: «من که بهت کمک کردم. چرا اینکارو میکنی؟ اگه پول میخوای بهت میدم ولی منو توی این بیابون تک و تنها ول نکن. یا از سرما یخ میزنم یا خوراک گرگ و شغال میشم.» با این حرفم گویی به خودم نوید میدادم و همچنین به او یادآور شوم که تو فقط قرار است ماشین و پولهایم را ببری و معلوم است که با خودم کاری نداری. سرم را هل داد و فریاد زد: «خفه شو، برو پایین و گر نه رگ گردنتو میبرم.»
سوئیچ را چرخاندم و ماشین را خاموش کردم. ضربهی دیگری به سرم وارد کرد و گفت: «سوئیچو بذار باشه.» کمی سرم گیج خورد. به حرفش اعتنایی نکردم و سوئیچ را برداشتم و از ماشین پیاده شدم. به سمت کنار جاده دویدم. جاده بر بلندای رودخانهای بود که ته یک درهی چندمتری جاری بود .
از ماشین پیاده شد و با چاقوی توی دستش به سویم دوید. در آن لحظه به این فکر میکردم که هر کسی یکطوری زندگیش به پایان میرسد. انتهای قصه من هم لابد باید اینجوری باشد. پشت سرم دره بود. صدای سهمگین امواج آب را میشنیدم. یا باید با دست خالی با او گلاویز میشدم که در اینصورت آماج ضربات چاقو میشدم یا باید توی رودخانه میپریدم و معلوم نبود چه بلایی به سرم میآمد. هردو، راهی سرراست و میانبُر به سوی نیستی بود.
چیزی به ذهنم رسید. خیلی هم دستم خالی نبود. سوئیچ را بالا گرفتم و گفتم: «اگه جلوتر بیای سوئیچو پرت میکنم توی رودخونه.» سر جایش ایستاد. تهدیدم کارساز بود. غرید و گفت: «احمق نشو.سوئیچو بده به من.» خوب میدانستم که فریادش نه از روی خشم و قدرت بلکه از روی نومیدی و درماندگی بود.
به درستی دریافته بودم که سوئیچ کلید زندگیم بود. بار دیگر دستم را بالا گرفتم. اکنون احساس برتری میکردم. گفتم: «اگه قراره تو منو بُکشی یا اینجا ولم کنی ترجیح میدم با هم از سرما بمیریم.» باز سوئیچ را آماده پرتاب کردم. آرام به سمت آمد و داد زد: « بدش به من لعنتی. کاریت ندارم.»
خطر را احساس کردم. سوئیچ را دهها متر آنطرفتر به میان علفها پرتاب کردم. از قصد آن را توی دره نینداختم. به جایی پرتش کردم که امیدی برای یافتنش در او به جا گذاشته باشم.
با سرعت به سمت سوئیچ دوید و شروع کرد به جستوجو. به سمت ماشین دویدم. در چشمبرهمزدنی توی ماشین نشستم و درها را قفل کردم. ماشین را روشن کردم و دور زدم. او به دنبال ماشین میدوید و فحش و ناسزا نثارم میکرد. تهدیدم میکرد که از روی پلاک ماشین پیدایم خواهد کرد و من را خواهد کشت.
حالا دیگر فهمیده بود که آن چیزی که به میان علفهای کنار جاده پرتاب کرده بودم قطعاً سوئیچ نبود. حدسش درست بود. از ابتدا کلید درهای خانه در دستم بود و وانمود میکردم که سوئیچ ماشین است.
حس رهایی تمام انرژیم را بلعیده بود. احساس خستگی میکردم و دلم میخواست زودتر به خانه برگردم و چشمم را به روی این شب پرماجرا ببندم و حسابی بخوابم. تصمیم گرفتم روایت آن رویداد را به بعد از خواستگاری و دستیابی به موقعیت بهتری واگذار کنم. نمیخواستم در یک روز باقیمانده توجه دخترم را از مراسم خواستگاری به این موضوع متمایل کنم.
منتظر صدای زنگ خانه بودیم. ساعت ۹ مهمانها آمدند. سینا به همراه پدر و مادر و خواهرش. جوان سربهزیری بود. خجالتزدگی و فروتنی از سر و رویش میبارید. هنگام حرف زدن نگرانی و سراسیمگی را میشد به فراوانی در کلامش دید. بعد از گپ و گفتی با خانوادهاش رو به او کردم و شغلش را پرسیدم. گفت: «فعلاً توی یه شرکت تبلیغاتی کار میکنم. درسم که تموم بشه یه کار بهتر پیدا میکنم.»
به این موضوع آگاه بودم که هستی و شخصیت آدمها را نمیتوان از شغلشان فهمید. برای همین پرسیدم: «چهطور آدمی هستی؟ وفاداری؟ راستگویی؟ دستپاکی؟ و اهل کار و پشتکار هستی؟»
برایم روشن بود سینا از پرسشهای من شگفتزده شده بود و دلواپس سؤالهای بعدی بود. با لحنی دلجویانه گفتم: «البته من میدونم که شما مسلمونین و به این چیزا باور دارین. فقط میخوام بیشتر با شما آشنا بشم.» گفت: «شما حق دارین. من مشکلی ندارم هر سوالی باشه با کمال میل جواب میدم.» گفتم: «فقط یک سؤال دیگه ازت دارم. شاید بیربط باشه اما یه جورایی مهمه.» گفت: «خواهش میکنم، بفرمایید.» گفتم:«اگه سوار تاکسی بشی کرایه رو نقدی حساب میکنی یا کارد میکشی؟»
تیر خلاص را شلیک کردم. با دستپاچگی گفت: « ببخشید.متوجه منظورتون نمیشم.» ادامه دادم: «دیشب چهجوری از کوهرنگ برگشتی؟ چه جوری تونستی کسی که میخواسته بهت کمک کنه رو بهزور به اونجا ببری و قصد جونشو بکنی و بخوای ماشینشو بدزدی و بعد هم بیای با دخترش ازدواج بکنی و فکر کنی هیچکی متوجه نمیشه؟ فکر نمیکردی پیدات میکنم دزد بی همه چیز؟»
هیچیک از حاضرین سر از حرفهایم درنمیآوردند و بهتشان زده بود. به راستی دنیا چهقدر کوچک است. حالا ما آدمهایی بودیم که به هم رسیده بودیم. نگاه غزل پر از اشک بود و سؤال. بیقراریش برای دانستن پاسخ معما دستپاچهاش کرده بود. از چه حرف میزدم؟ کدام دزدی؟ کوهرنگ دیگر کجا بود؟ آیا مرد رؤیاهایش یک دزد و راهزن بود؟ نگاهش به سینا بود و منتظر انکار و پاسخی قانع کننده از سوی او. پرسید: «سینا! بابام چی میگه، تو واقعاً این کارا رو کردی؟ تو میخواستی ماشین بابا رو ازش بدزدی؟ بگو که تو نبودی و بابام اشتباه گرفته.»
سینا یکسره ترس و شرمساری بود. از جا برخاست. رو به خانواده اش کرد و گفت:«پاشید بریم. ما رو دست انداختن.» اما خانوادهاش اصرار داشتند که او به همه بگوید که بیگناه است. حتماً اشتباهی پیش آمده است.
سرش را پایین انداخت و با مِنمِن گفت: «باور کنید نمیدونستم شما پدر غزل هستید. شرمندهام نمیخواستم به شما صدمهای بزنم. فقط به پول نیاز داشتم.» بعد رو به غزل کرد و سرش را پایین انداخت و گفت: «کاش اینطوری نمیشد. شرمندهام. میدونم فایدهای نداره و دیگه همه چی تمومه، اما اگه میتونی منو ببخش.» رو به مهمانها کردم و گفتم: «از خونهی من برید بیرون. من دخترمو به یه دزد سر گردنه نمیدم.»
مهمانها سرافکنده رفتند. چند لحظه بعد زنگ خانه به صدا درآمد. گوشی را برداشتم: «سرهنگ امیری هستم. لطفاً تشریف بیارید دم در.» سینا را دم در دستگیر کرده بودند. سرهنگ از من پرسید: «خودشه؟» و من با سر تأیید کردم. نقشهی من و سرهنگ امیری به درستی اجرا شده بود. سینا را با دستهای بسته به داخل ماشین هدایت کردند. از سرهنگ تشکر کردم و به داخل خانه برگشتم.
غزل از پشت پنجره شاهد ماجرا بود. گریهکنان و متحیر پرسید: «چی شده بابا؟». اشکهایش را پاک کردم و بغلش کردم بعد سیر تا پیاز ماجرا را برایش گفتم. غزل پرسید:« حالا چهجوری اونو شناختید؟ شما که گفتید شب بوده و کلاه و شال داشته و نمیتونستید صورتش رو درست ببینید. مطمئنید خودشه؟ اشتباه نمی کنید؟»
دستهای غزل را در دستهایم گرفتم و گفتم: «دخترم کاش اشتباه کرده بودم. خیلی دلم میخواست اونیکه امشب از این در وارد میشد همون آدم بیصفت دیشبی نبود. اما همون لحظه اول شناختمش. دیدی که، خودشم اعتراف کرد. شاید اگه صورتمو اصلاح نمیکردم و عینکم رو به چشمهام نمیزدم اونم امشب منو میشناخت. این یه واقعیته که باید بپذیریم». غزل گفت: «من چهقدر بدشانس و بدبختم.» گفتم: «منم دیشب همین حسو داشتم. فکر میکردم که چهقدر بدشانسم که یه آدم دزد به تور من خورده. اما واقعیت اینه که چه خوششانس بودیم که موبایلش توی ماشین جا مونده بود. وقتی اونو توی کوهرنگ جا گذاشتم و در حال برگشت بودم گوشیش زنگ خورد. صندلی عقب رو نگاه کردم. از عکست و شمارت فهمیدم که تو پشت خط بودی. زیر عکست نوشته شده بود: ” غزل نازنینم”.
بغض غزل ترکید. گفت: «خدارو شکر که شما صحیح و سالمید.»
باران میبارید و غزل کنار پنجره نشسته بود و میگریست. دلش میخواست از خواب بیدار میشد و از دست این کابوس وحشتناک رهایی مییافت.
13 پاسخ
داستان قشنگی بود. روایتی از اتفاق، سختی و رنجهای داخل جامعه که متاسفانه همهگیر شدن. قصه آشنایی بود. قصهای که به کرات در این روزا میشنویم. مرسی که به این پرداختین و خیلیم جذاب بود و هیجانانگیز.
مدتها بود وقت نمیکردم به سایت دوستانم سربزنم. خوشحالم که دوباره با مطالب خوبتون حس خوبی گرفتم. 🌱🍃
سلام جناب طاهری
من قبل از اینکه داستان رو بخونم، « درباره من» سایت شما را خواندم. تلاش شما در مسیر آموختن و پشتکارتان ستودنی است.
خوشحالم از آشنایی با شما
سلام و درود به شما یرکار حانم حشمتی. ممنونم از محبت شما. یادمه قبلن وبسایت شما رو دیدم. مطالب جالبی در خصوص فیزیک دارید. موفق باشید.
داستان زیبا و جذاب و هیجانانگیزی بود.
سپاسگزارم از شما.
چقدر این داستان جذاب و هیجان انگیز بود. مجذوب این داستانتون شدم. قلمتون سبز
نظر لطفتونه. ممنونم از شما
داستان زیبایی بود.
ارائه جزئیات شفاف از صحنه ها و افکار در لحظه کاملن من مخاطب را پا به پای مرد برد.
گفتگوی درونی مرد در مواجهه اول
“ببخشیدپول ندارم میشه کارد بکشم!” دیالوگی تامل برانگیز …
و کلید خونه به جای سوئیچ و … هوشمندانه بود و لذت بردم.
ممنونم ار شما به خاطر تأمل و نکته سنجیتون
چه داستانی بود، عالی
کاملن لحظه لحظه حسش می کردم
خوشحالم دیدگاهتون رو نوشتید. سپاس از شما
بسیار تأثیرگذار بود این داستان کوتاه روی من
متشکرم از شما که وقت گذاشتید و خوندید.