دمدمای صبح بود. هوا تازه گرگ و میش شده بود. هاشم، سحرخیزترین رفتگر شهر با جاروی دسته بلندش کرت و کرت و کرت خاکهای کوچه را تار و مار میکرد. به سر چهارراه که میرسید به ترتیب کوچهها را از سمت راست به چپ جارو میکرد. این، یکی از قوانینی بود که او برای خودش وضع کرده بود. قانونی که پس از سالها نظافت محله حتی یکبار هم آنرا زیر پا نگذاشته بود.
نبش کوچهی سمت چپ جایی بود که اهالی محله زبالههایشان را آنجا میگذاشتند تا هاشم پس از جارو کشیدن هر چهار تا کوچه آنها را با فرغونش با خود ببرد.
آنروز سر چهارراه که رسید، سر کوچه سمت چپ کنار زبالهها چشمش به یک ساک قلمبه افتاد. به نظر نمیرسید زباله باشد و کسی آنرا دور انداخته باشد. کنجکاو شد تا درون آنرا وارسی کند .اما ابتدا باید کوچهی سمت راست را جارو میکرد.
شروع کرد به جاروکشیدن کوچه سمت راست. اما بیشتر از چندقدم جلو نرفته بود که با خودش گفت:«حالا این قانون اونقدرها هم مهم نیس. یهبار که به جایی بر نمی خوره». سری به علامت تأیید تکان داد. برگشت و جاروی بلندش را به دیوار کوچه تکیه داد. نشست و ساک را باز کرد. دهانش از تعجب باز ماند و ضربان قلبش تند شد. به اطرافش نگاه کرد. چشمهایش را با پشت دستهایش مالید و دوباره به آنچه درون ساک بود خیره شد .
ساک پر بود از اسکناسهای صدتومانی تانخورده. با زحمت زیپ ساک را بست. جارو را همانجا کنار دیوار رها کرد و به سمت خانهاش دوید. وقتی به خانه رسید طوری که رعنا بیدار نشود یکراست به زیرزمین رفت . ساک را در پستو و زیر آت و آشغال های تلنبار شده مخفی کرد. بعد خیلی آهسته و پاورچین از در بیرون رفت و با عجله به سر کار خودش برگشت.
جارو را از کنار دیوار برداشت. کوچهها را یکی پس از دیگری جارو کرد. کار که تمام شد یکدانه نان سنگک و یکدست کلهپاچه خرید و به خانه رفت. اینبار با سر و صدا و خنده و آواز وارد حیاط شد. همانطور که از پلههای حیاط بالا میرفت رعنا را صدا میکرد. رعنا که تازه از خواب بیدار شده بود و خمیازه میکشید از او پرسید: «چه خبرته اول صبحی؟ کبکت خروس می خونه!». هاشم که حالا دیگر سر از پا نمیشناخت گفت: «بیا سفره رو بنداز که بخت بهمون رو کرده».
همانطور که صبحانه میخوردند هاشم سیر تا پیاز ماجرا را برای همسرش تعریف کرد. رعنا که متوجه شد هاشم قصد ندارد پول را به صاحبش برگرداند لقمهای که دستش بود را زمین گذاشت و گفت: «غیر ممکنه بذارم این پول حروم رو وارد زندگیمون بکنی».
هاشم گفت: «حروم کدومه زن؟ معلوم نیس این پول مال یه دزد یا قاتل فراری یا یه ساواکیه که میخواسته اونو از مملکت ببره بیرون. وگرنه کدوم آدم عاقلی این همه پولو میذاره روی آشغالا. خدا خواسته که دست ما بیفته تا یه خونهی کوچیک بخریم و بچههامونو توش بزرگ کنیم و از این فلاکت و مستأجری نجات پیدا کنیم».
رعنا هرچه تلاش کرد نتیجهای نگرفت. آخرسر کوتاه آمد و گفت: «حالا میخوای باهاش چیکار کنی؟». هاشم گفت: «فعلن یه چن وقتی توی زیرزمین قایمش میکنم تا آبا که از آسیاب افتاد میبرمش بانک و یه حساب پسانداز باز میکنم . بعدش هم یه فکری برای خرجکردنش میکنیم دیگه. « پولها رو شمرد. پنجاههزار تومانی میشد. یک چاله توی زیرزمین کند و ساک رو چال کرد و با کمی سیمان روی آن را پوشاند.
یکیدو سالی از آن ماجرا گذشت. یکروز هاشم با خودش گفت که الان دیگر وقتش است که پولها را به بانک بسپرد تا سر فرصت با آن خانهای بخرد. برای همین به اتفاق رعنا گشتند و گشتند تا خانهای با حیاطی بزرگ و سه اتاق خواب به قیمت چهلهزار تومان پیدا کردند. قرار شد نصف مبلغ را نقد و مابقی را در محضر هنگام انتقال سند بپردازند.
هاشم دستبهکار شد و شروع کرد به کندن زمین. ساک رو بیرون آورد و راهی بانک شد. اول صبحی بانک خلوت بود. ساک را جلوی باجهی بانک گذاشت و دستهدسته پولها را درآورد و مقابل تحویلدار بانک قرار داد.
تحویلدار بانک چند ثانیهای به هاشم خیره شد. بعد به پشت سر رفت و با رئیسش گفتوگویی کرد. تا برگشتن تحویلدار، هاشم از ترس مانند بید میلرزید. خدایا چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ تحویلدار بانک برگشت و با خنده گفت: «آقا تا حالا کجا بودید؟ نکنه از اصحاب کهف باشید».
هاشم متعجب و ترسیده پرسید: «چطور مگه؟!». تحویلدار گفت: «آقا این اسکناسها مدتهاس که دیگه اعتباری نداره و اسکناسهای جمهوری اسلامی جایگزین اونها شده».
رعنا مشغول خوردن صبحانه بود. آه میکشید و زیر لب میگفت: «خدا داده به ما مالی، یه خر مانده سه تا نالی». توی حیاط آتشی برپا بود و هاشم، غمگین و متفکر در حسرت میسوخت و پولها را در آتش میانداخت.
5 پاسخ
دلم به حال لقمهی کلهپاچه سوخت، نمیدونم چرا. شاید چون قرار بوده خبر سعادت بده اما خب… . خوندن ضربالمثل منو سر کیف آورد واقعا. باعث شد بعد از مدتها برم سراغ فرهنگ زبانزدهای فارسی. مرسی، دلم برای خوندنش تنگ شده بود.
شروع داستان جذاب بود ولی درست از اونجایی که پول رو توی حیاط چال میکنن که بعد سر فرصت برن سراغش داستان لو میره.
به نظرتون چیکار میشه کرد که داستان لو نره؟ میشه پایانش رو غیرمنتظره کرد طوری که خواننده نتونه حدس بزنه؟
ممنونم از نقد زیبای شما خانم علیقلیزاده. سعی میکنم در نوشتههای بعدی این مورد رو رعایت کنم و کاری کنم داستان لو نره. از اول هم هدفم همین بود. و البته به هوش شما آفرین باید گفت که تونستید پایانش رو حدس بزنید.
سلام. به نظرم داستان میلنگه.
اولا اینکه چطور ممکنه هاشم و زنش ندونن انقلاب شده یا ندونن پولی که هر روز باهاش زندگی رو سر میکنند تغییر کرده و پولهای قبلی دیگه اعتباری ندارند؟
دوم اینکه اصلا چرا به بانک رفتن؟
به نظرم اگه ایدهای داشتید در این مورد باید تو داستان شرح داده بشه که چرا نمیدونستن و چرا به بانک رفته بودن.
با سلام. پول رایج کشور بعد از یکی دوسال که از انقلاب گذشته بود به تدریج عوض شد. از طرفی چون پول در ساک بوده فقط مبلغ اون در ذهن هاشم و همسرش مونده و نه شکل اون. و برای افتتاح حساب و نگهداری پول در بانک به اونجا رفتن تا سر فرصت از اون استفاده کنند.
به هرحال ممنونم از نقدتون. سعی می کنم این موارد رو اصلاح کنم.