آن روز زودتر از همیشه سر قرار آمده بود. گویی میخواست فرصت بیشتری داشته باشد تا طعم دلهرهآور انتظار را در ذهنش حکاکی کند. اینپا و آنپا میکرد و مُشتش را به کف دستش میکوبید. چند قدم جلو میرفت و به همان تعداد برمیگشت. وقتی رسیدم آنجا بود.
بیمقدمه گفت: «می خوام برم.»
گفتم: «چه بیپروا؟»
گفت: «نیومدم اینجا مقدمهچینی کنم.»
گفتم: «سالهای رفتهی تو انگشتشمارند و سالهای پیش روت پرتعداد.»
گفت: «تو اصلأ میدونی تنهایی یعنی چی؟»
سکوت کردم و به چشمهایش نگریستم. به روی خودم نیاوردم اما خوب میدانستم که “تنهایی” موذیانهترین حسی است که همهجا در کمین نشسته است. آنقدر موذی که وقتی از آن میگریزی به سراغت میآید و وقتی همراهش میشوی تو را از خود میراند.
گفتم: «بگو چی اینجوری به روانت چنگ انداخته؟ رسواش کن. آبروشو ببر. خودتو خلاص کن.»
گفت: «من هنوز به درستی نمیدونم این چه حسیه که توی وجودم جوونه زده.»
گفتم: «بگو. بیواسطه بگو. تو انسانی و نیازمند گفتن.»
گفت: «یه چیزی توی ذهنم تا جایی که تونسته، فضایی پیدا کرده و خودشو گسترش داده. متورم شده و ذهنم رو داره منفجر میکنه. گرچه بیرنگه اما یواشیواش داره کار خودشو میکنه. باورکن اگه تا حالا موندم فقط و فقط به خاطر قراریه که با خودم گذاشتم.»
خوب میشناختمش. در او تنها یک خصلت خودنمایی میکرد . ماندن بر سر آنچه با خود اعتبار کرده بود. اگر رفتنی بود بیتردید میرفت.
زندگی، کلافی پیچیده است. یک سر آن در دست من بود و سر دیگرش در دست او. برای گرهگشایی باید از هم دور شد. آنقدر دور تا گرهها باز شود و گرههای کور، آشکار.
به او گفتم: «برو. همونجوری که دیر اومدی زود هم برو. گر چه من برای موندن بهونهای ندارم. اما با رفتن هم چندان میونهی خوبی ندارم».
بی آنکه چیزی بگوید پشت سرش در را بست و ناپدید شد.
آخرین دیدگاهها