مجتبی طاهری
مجتبی طاهری
بایگانی‌ها

اتوبوس که از ترمینال بیرون آمد تمام صندلی‌هایش پر بود. کنار آخرین میدان شهر سربازی سوار اتوبوس شد و دمق و پکر پای بوفه نشست. از چهره‌اش پیدا بود که دل خوشی از پادگان و غربت غروب‌هایش ندارد. دل‌تنگ خانواده‌اش هم هست. بعد از پنج دقیقه شاگرد راننده به انتهای اتوبوس آمد و از سرباز خواست تا کرایه‌اش را بپردازد. سرباز بدون این‌که کاری انجام دهد گفت: «مَه لاتِم.»

شاگرد اخم‌هایش توی هم رفت و گفت: «جون مادرت بی‌خیال. حوصله‌ی شوخی ندارم کرایه‌تو بده، بریم رد کارمون.»

سرباز دوباره گفت: «چَنی تو هولی. خو مَه لاتِم.»

شاگرد از بالا به پایین نگاهی به سرتا‌پای هیکل هفتاد کیلویی سرباز انداخت و گفت: « هرجوری نگات می‌کنم شکلت به این حرف‌ها نمی‌خوره. شکلات هم نیستی چه برسه به لات.»

سرباز گفت: «شی مُویی وِرَه خوت؟ موئِم مه لاتم. نه ای‌که کِرا نِمِم.»

شاگرد با صدای بلند گفت: «آقا خِیری ماشینو نگه دار. این جوجه‌سربازِ آش‌خورِ چُس‌ماه خدمت، خیلی ادعاش می‌شه. می‌گه من لاتم و کرایه نمی‌دم.»

آقا خیری که هیکلی بود و سیبیل‌هایش رو با دندان می‌جوید با صدای بلند گفت: «شکر خورده. مگه شهر هرته که هر ننه‌قمری سوار بشه و کرایه نده. پرتش می‌کنم پایین تا لاتی‌ش رو واسه گرگ‌های گرسنه‌ی تو بیابون پُر کنه.»

من که تا آن موقع ساکت بودم با صدای بلند گفتم: «آقا بی‌خیال. این بنده خدا که حرفی نداره، منظورش اینه که فعلاً پهلوی شما هستم و قصدم ندادن کرایه نیست.»

شاگرد گفت: «خب مثه آدم حرف بزنه. »

بعد رو به سرباز کردم و گفتم: « این آقایون حق دارن. فکر می‌کنن تو میگی من لاتم. خب بهشون برمی‌خوره.»

سرباز گفت: « مَه حرف بدی نَزیَم. اینا حالی‌شو نِما.» بعد ساکش را زیر و رو کرد و یک اسکناس پنجاه تومانی به شاگرد راننده داد.

حدود یک ساعت گذشت و از جاده‌ای روستایی در حال عبور بودیم. از روبه‌روی‌مان تراکتوری می‌آمد که به پشتش تریلی وصل بود. تعدادی زن – که معلوم بود کارگر فصلی باغ‌های انگور بودند- توی تریلی سوار شده بودند. اتوبوس به آرامی از کنار تراکتور می‌گذشت. راننده که در حال خوردن چای بود ته استکان چایش را روی سر و صورت کارگران داخل تریلی پاشید. بعد رو به شاگردش کرد و هر دو خندیدند. تعدادی از مسافر‌ها همراه با راننده خندیدند. اما از چهره‌ی بیشتر افراد توی اتوبوس بی‌زاری و ناخشنودی از رفتار راننده نمایان بود. از جمله خود من که خیلی دلم می‌خواست یک جوری به او بفهمانم که درست است سرعت ماشینش بیشتر از تراکتور است، یا شاید در نگاه اول از نظر طبقاتی در سطح بالاتری از آن کارگرها قرار دارد اما این مرزبندی، درست و اخلاقی نیست. بی‌تردید خود او نیز در این نوع دسته بندی، پایین‌تر از دسته‌ی بالاتر قرار خواهد گرفت. پس با این اوصاف باید خود را لایق تحقیر از سوی فرادست خود بداند.

اما ترجیح دادم درس اخلاق را کناربگذارم و چشم‌هایم را ببندم شاید خوابم ببرد. حدود یک ربع یا بیست دقیقه‌ای در حال چرت‌زدن بودم که اتوبوس کمی به چپ و راست منحرف شد و ناگهان کنار جاده متوقف شد. همه از تکان‌های اتوبوس بیدار شدند. وانت نیسانی جاده را بند آورده بود. ده دوازده تایی مرد با بیل و داس و چماق از وانت پیاده شدند.

یکی از آن‌ها با چماق ضربه‌ای به شیشه‌ی اتوبوس زد. شیشه همچون دانه‌های نبات که به تارهای عنکبوتی چسبیده باشد تکه تکه شد.

مرد دیگری فریاد می‌زد: « بیا هار! بیا هار بینِم!».

 اما راننده و شاگردش جرئت نمی‌کردند از ماشین پیاده شوند. مرد دیگری با داس ضربه محکمی به شیشه‌ی دیگر اتوبوس زد. شیشه سوراخ شد. راننده که حسابی ترسیده بود دست‌هایش را به نشانه تسلیم بالا آورد و از اتوبوس پیاده شد. من و چند نفر دیگر هم پیاده شدیم. ترسِ راننده از عصبانیتش بیشتر بود. داد می‌زد: « آقا چه مرگتونه؟ مگه مرض دارین؟ بیچاره‌م کردین.» اما درست پیدا بود که دادوبیدادهایش سرپوشی بر ترسش بود و فراری رو به جلو.

یکی از مردها جلو آمد و یقه‌ی راننده را گرفت و او را به جلوی اتوبوس چسباند. شاگرد می‌خواست پادرمیانی بکند اما چند مرد دیگر با کف دست به روی سینه‌اش زدند و او را به کناری راندند.

مردی که با یک دستش یقه‌ی راننده را گرفته بود و داسی را در دست دیگرش در بالای سر راننده معلق نگه داشته بود با فریاد می‌گفت: « اَرا چَه چایی رِشانی نُم سرِ کُلفَت ایمَه، ها؟ بوش بینِم اَرا؟» و هی سوالش را تکرار می‌کرد.

راننده – که حتی قبل از شنیدن کلمه‌ی “چای” هم می‌دانست که این ماجرا نتیجه‌ی دسته‌گلی است که دقایقی پیش به آب داده است- عاجزانه و با التماس می‌گفت: « ببخشید! منظوری نداشتم. عمدی نبود. چرا متوجه نیستین؟»

 مرد دوباره داس را در هوا تکان‌تکان می‌داد و می‌گفت: « بوش غلط کِردِم تا وِلی کَم. راننده‌ی بی‌چاره تکرار می‌کرد که: «غلط کردم. ببخشید!»

مرد باز می‌گفت: « بوش گی حَردِم تا ولی کم!»

راننده با صدای بلند می‌گفت: « بابا گه خوردم، ببخشید! بزارین بریم! شیشه‌ها رو هم که خرد کردین.»

مرد می‌گفت: «ای‌‌جوری طوم نِیری. جورِ خومو بوش گی حَردِم.»

مجبور شدم پادرمیانی کنم. گفتم: « آقا اجازه بدین من درستش می‌کنم.» بعد در گوش راننده گفتم: « آقا شرمنده اینا می‌گن تا به زبان لری نگی نمی‌ذارن بریم. می‌گن اینی رو که فارسی گفتی طعم نداره. شما که فارسی‌ش رو گفتی یه بار هم لری بگو تا بهشون مزه بده و بذارن بریم به کار و زندگی‌مون برسیم.»

راننده با لهجه‌‌ی خنده‌داری گفت: « آقا باشه اصلا من گی خوردم.» و ما همه خندیدیم. خیلی زود خنده جای خشم را گرفت و قائله ختم به خیر شد. البته اگر از شکستن شیشه‌های اتوبوس و غرور راننده و شاگردش چشم‌پوشی کنیم.

لطفاً دیدگاه خود را بنویسید

6 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *