جنگ همواره رویدادی فراتر از یک تسویهحساب سیاسی است. سرباز پیروزمند، تسلیم میشود. تسلیم بنیادِ بدسرشت خویش. هر چیزی حتا یادبودهای هنری و باستانی را ویران میکند، مهارتش را در شکنجه، آزار و تجاوز آزمایش میکند. ظلم میکند و به نابودی میکشاند . وحشت میآفریند و شادی را با ساز و کاری خشن میزداید. دشمن برای او سزاوار خشونت و زجر و مرگ است. چه زن باشد، چه کودک ، نظامی یا غیر نظامی. او جسم و روح نسلها را میکُشد و میخواهد درد را تا انتهای ابدیت بگستراند. از این رو خوب میداند که کودک را در مقابل پدر باید کشت و پدر را در پیش چشم فرزند.
جنگ فرصتی است برای بیداری نهفتههای وحشیوار آدمی. میل خفتهای که گهگاه برای بروز، به توجیهی سیاسی و مجوزی قانونی نیازمند است. برای او هرچیز و هر کسی که در چارچوب جغرافیایی، ملیت و سیاستِ جبههی مقابل قرار دارد دشمن نام دارد. زیبائیهایش سزاوار نابودی و زندگانش سزاوار مردن. پس سرباز چیره دست، می کُشد و ویران میکند بی آنکه لحظهای بیندیشد. آنگاه سرخوش و فاتحانه سیگاری بر لب میگیرد و در قابِ زشتی و پلیدی، بر بلندای ویرانیهای بجا مانده از سرِ توحش و ددمنشی عکس یادگاری میگیرد.
پی نوشت: عنوان متن از فیلم City of life and death2009
9 دیدگاه
ممنون جناب طاهری بزرگوار که به زیبایی و با این زاویه جنگ رو به تصویر کشیدین…
جنگ افول مدرنی است به خوی جانوری که فکر میکردیم و میکنیم پشت سرگذاشتهایم.
ما فراموشکارترین موجوداتیم که درسهای ابتدایی زندگی را باید در سنین بزرگسالی دوباره مرور کنیم.
جنگ نمایش سقوط انسانیت است، جایی که فرشته ها به خلقت خدا شک کردند…
https://www.instagram.com/p/CzeTECuOH3I/?igshid=MzRlODBiNWFlZA==
و ما امروز درست در همان نقطه شک هستیم و با باور خدا و رازی که میدانست فرسنگها فاصله داریم.
به امید برقراری صلح، آزادی، عدالت و انسانیت به معنای واقعی کلمه در سراسر جهان.
«افول مدرن». چه ترکیب بدیعی. ممنونم از شما خانم زمانلو. دیدگاه شما عمیق و درخور تأمله.
کوچولو بودم؛ فکر کنم هشت سالم بود. شنیده بودم که قراره به ایران حمله بکنن. کجا؟ توی مدرسه از دوستام. اونا از کی شنیده بودن؟ اخبار و بزرگترا. صبح خروسخون پاشدم رفتم حیاط و یه نقاشی از بوش کشیدم. دوست داشتم یه کاری بکنم توی نقاشی که نتونه روز جمعهای که بابا همیشه خامه و عسل میخرید رو سر ما بمب بندازه. دورتادورشو با شعلههای آتیش پر کردم. و از گرگومیش صبح تا ساعت نه صبح زل زدم به آسمون، به انتظار شروع جنگ. خبری نشد. صدام کردن برای صبونه. چند وقت بعدش شنیدم بوش موقع دوچرخهسواری خورده زمین و بدجور صدمه دیده. آسودهخاطر از اینکه بالاخره متوجه اشتباهاتش شده رفتم سراغ کاروبار خودم. خیالم راحت بود که از اون به بعد قراره آروم زندگی کنیم و از نقاشیکردن و کتابخوندن لذت ببریم. اما نشد. یادمه از پاول و رایس هم متنفر بودم. روزبه روز جنگافروزا زیاد شد تعدادشون. روزبهروز تعداد و تنوع جنگا زیاد شد. روزبهروز نگرانی و اضطراب من زیاد شد. خسته شدم. باید میپذیرفتم که من توی خاورمیانه متولد شدم. ایران عزیز من توی خاورمیانه بود. تبریز زیبای من توی خاورمیانه بود؛ خاورمیانهای که غلغل میجوشه و خون طلب میکند. خاورمیانهای که همیشه تنشنهی خونه. یه جایی خسته شدم. به خودم اومدم و دیدم قد کشیدم و قاطی آدمبزرگا شدم اما هنوز میترسم. هنوز از جنگ میترسم. هنوز از دیدن گریه و ترس بچهها دلم ریش میشه. هنوز… فهمیدم عمر محدودی دارم. فهمیدم برای خوبسپریکردن این عمر مفید بایدچشمامو ببندم و امیدوارانه زندگی کنم تا بعدا مدیون و شرمندهی زمان و شانسی که بهم داده شده بود نباشم. به این نتیجه رسیدم که من در بازی و جنگ قدرت پایانناپذیر انسانهای احمق گیر کردم و باید هر چه سریعتر از این ورطه بیرون بیام؛ با چی؟ با ندیدن اخبار.
صبا خانم عزیز! شما نویسندهی تحسینبرانگیزی هستید. همیشه با کامنتهای زیبا و پرمحتواتون من و مخاطبینتونو شگفتزده و خوشحال میکنید. همواره بنویسید.
جنگ چهرهی زشتی داره و توی جنگ پیروزی هم عین شکسته. سرباز پیروز به عامل بیرونی پیروز شده اما به عامل درونی باخته. در برابر دیو زشت درونش کم اورده. خیلی خوب این موضوع رو بیان کرده بودین
گاهی دیو زشت درون. گاه فرشتهای فریبخورده و سادهلوح که تنها میداند برای که میجنگد و اما نمیداند برای چه.
واقعا در این شرایط زندگی کردن سخت تر از مردن است.!
سلام
زیبا بود همشهری
ممنونم