بیستوششم دیماه سال هشتادویک بود. بارها تاریخ آن روز را فراموش کردهام اما کافیست نگاهی به برگهی مأموریتی بیندازم که با گذشت این سالها سفیدیاش کمی به زردی گراییده است. ساعت هفتونیم صبح باید خود را به جلسهای در مرکز استان میرساندم. تا آنجا دو ساعت راه بود. اولین اتوبوس ساعت پنجونیم صبح حرکت میکرد. هوا سرد بود و خیابانها یخبندان. نفس که میکشیدم بخار در حفرههای بینیام یخ میبست. در آن تاریکی صبح حتی یک تاکسی هم پیدا نمیشد. روز گذشته یک جفت کفش خریده بودم. ساعت مچی تازهام را به مچم بستم و کفشهای تازهام را با اولین برف آشنا کردم. با هر قدمی که برمیداشتم صدای خروپخروپ برف توی کوچههای خلوت میپیچید. به ترمینال که رسیدم اتوبوسی آماده بود. آنهایی که زودتر سوار شده بودند به امید گرمای بخاری، در ردیفهای انتهایی جا گرفته بودند. در سه ردیف مانده به آخر جایی برای خود دستوپا کردم. اتوبوس یخ زده بود. انگار درون یخچالفریزر در حال منجمدشدن بودیم. به یاد فیلم شیلات افتادم. کاش اتوبوسها هم پارکینگ سرپوشیده داشتند. مسافرها توی لباسهای زمستانیشان جمع شده بودند. حساب کردم که از زمان روشنشدن اتوبوس تا گرمشدن بخاری چهمدت طول خواهد کشید. بازدم مسافرها تودهی ابری را در هوا منتشر میکرد. گویی همهی آنها سیگار میکشیدند. بخار، شیشهها را مات کرده بود. با نوک ناخن روی بخار یخزدهی شیشه نوشتم: “هوا بس ناجوانمردانه سرد است.”
خانم جوانی دو ردیف جلوتر از من نشست. دو کودکش را کنار خودش جمع کرده بود تا گرمشان شود. یکی که از همه جسورتر بود از آن آخر گفت: «آقای راننده ماشین خیلی سرده.»
رانندهی خوابآلود با خمیازه گفت: «خب چیکار کنم زمستونه دیگه.» یکی دیگر گفت: «لااقل ماشینو روشن کن.» راننده جوابی نداد. یکی یکی صدای همه درآمد: «این چه وضعیه؟ یخ زدیم. مگه گازوئیل لیتری چنده؟»
رانندهی اخموی خوابآلود گفت: «دعوتنامه که براتون نفرستادم. همینه که هست.» راست هم میگفت. در آن وقت صبح آن اتوبوس تنها وسیلهای بود که در دسترس بود. ترشروییاش را به حساب زودبیدارشدنش گذاشتم. خوب درکش میکردم. توی آن ساعت کِیف میداد که زیر کرسی خوابیده باشی تا اینکه غرغر دیگران را بشنوی. دلخور بودم از اینکه اینطورجلسهها را در چنین روزهایی سرد و برفی برگزار میکنند. آنهم برای من که از دورترین شهر استان باید خودم را سر ساعت میرساندم.
راننده که هنوز اخمهایش توی هم بود یک اجاقگاز پیکنیکی به انتهای اتوبوس آورد و روشنش کرد. تا راهافتادن اتوبوس توانستیم نوک انگشتان دست و پنجهی پاهایمان را گرم کنیم. کمکم از بوی گاز پیکنیکی حالم بد میشد. بعد از بیستدقیقه مسافرها یکییکی سوار شدند. اتوبوس به راه افتاد اما همچنان سرد بود. بعد از چند دقیقه گرمای مطبوعی از دریچههای بخاریِ انتهای اتوبوس به راه افتاد. گرما پلکهایم را سنگین کرد.
خوابم تازه عمیق شده بود که تکانی شدید را احساس کردم. فضا پر شد از جیغ و داد و فریاد “یا ابوالفضل”. نمیدانم خواب بودم یا بیدار. گویی پیدرپی با پتکی سنگین به قفسهی سینهام می کوبیدند. دردی شبیه فروکردن هزارسوزن در درون دندههایم حس میکردم. حالا دیگر خواب نبودم اما چشمهایم هیچجا را نمیدید. بعدها فهمیدم که در اینطور لحظهها ارتباط بین چشمها و مغزم قطع میشود. احساس کسی را داشتم که درون استوانهای فلزی از روی تپهای به پایین غلتانده میشود. به اینور و آنور استوانه کوبیده میشود و بی آنکه بداند بیرون از آن استوانه چه خبر است منتظر است تا جایی متوقف شود.
استوانه از دَوَران ایستاد. دیگر صدای موتور اتوبوس نمیآمد. باد زوزه میکشید و نالههای کمفروغ مسافرها را به همهجا پراکنده میکرد. با اتوبوس چند متری فاصله دشتم. اتوبوس به پهلو خوابیده بود. زیر اتوبوس را میدیدم. دیگر سردم نبود. دردی هم نداشتم. گویی مرده بودم. مردن آنقدرها هم دور نیست. بلند شدم و در اطراف اتوبوس به راه افتادم. انگار به دنبال خودم میگشتم. مسافری از کمر به پایین زیر اتوبوس مانده بود. مردی سرش له شده بود و دندانهایش بیرون زده بود. در طرفی دیگر زنی روی برفها برای همیشه مرده بود. خانم جوان و بچههایش آسیبی ندیده بودند. هرچه گشتم خودم را نیافتم. سردم شد. به پای چپم که یخ زده بود نگاه کردم. یک لنگ کفش به پا داشتم. ساعتم گم شده بود. خون روی لنگهی کفشم چکید. چانهام دهان باز کرده بود. به دنبال کفش و ساعتم نگشتم. باد اسکناسهای هزار تومانی را روی تلی از کیف و کفش و جسدهای بیجان و نیمهجان به پرواز درآورده بود. لنگ کفش دیگرم را از پای درآوردم و با پاهای برهنه به راه افتادم.
سالها بعد چندبار آن راننده اخمو را دیدم که با دیدن من لبخند میزد. او را خوب میشناختم اما به روی خودم نمیآوردم. روزی از من پرسید: «منو میشناسی؟»
گفتم:« ببخشید! به جا نمیآرم» و به راهم ادامه دادم. چند سال گذشت. دوباره با او روبهرو شدم. باز همان سؤال را پرسید. در پاسخ گفتم: «نه، بهجا نمیآرم.» و او انگار دوستی قدیمی را یافته باشد با تعجب و لبخند پرسید: «چطور منو نمیشناسی؟»
گفتم: «آیا شما آدم مشهوری هستید؟ شاعرید؟ هنرمندید؟ مطمئنم هیچکدوم نیستید. شما یک رانندهی بیمسئولیت خوابآلودید که باعث مرگ سه نفر و قطع نخاعشدن یه جوون شدید و تعداد زیادی مسافر رو مصدوم و چند خانواده رو عزادار کردید. بله مطمئناً که شما رو خوب میشناسم.»
6 دیدگاه
درود جناب طاهری گرامی. قلمتون مانا خیلی قشنگ فضا و حس و حال رو نوشته بودید.
سلام خانم حقدوست گرامی. ممنونم از شما. خودم مسافر اتوبوس بودم. حالوهواش رو هرگز فراموش نمیکنم.
پس چه تجربه وحشتناکی بوده. خدارو شکر که سالم و سلامتید.
بله همینطوره. متشکرم از شما
چقدر قشنگ فضاها را توصیف کرده بودین. صدای خروپ خروپ راه رفتن روی برفها خیلی خوب بود
خوب بهش گفتید. آفرین