نزدیکترین شهربازی به خانهمان «خورشید طلایی» نام دارد. آخر هفته که میرسید سنا میگفت : «پدر! برویم گُلدنسان (خورشید طلائی)؟». بعد با هم به شهربازی میرفتیم و بازیهای مختلفی را انجام میدادیم. در یکی از بازیها من همیشه بازنده میشدم .البته خیلی دلم میخواست یک درس حسابی به او بدهم و با اختلاف زیاد برنده شوم اما آوانس میدادم و به میل خود به او میباختم. دخترم شاد میشد و احساس پیروزی میکرد و این همان چیزی بود که من هم میخواستم.
این روزها هر دو سرگرم یک بازی کامپیوتری هستیم .بالاخره دیشب در یک بازی تکبهتک بهسختی و با اختلاف بسیار اندک برنده شدم. آخرهای شب که آماده میشدیم برای خوابیدن او را دیدم که گوشهای نشسته و غرق تفکر است .بعد با کمی مِنمِن کردن بهانهای جور کرد تا منرا وادار به بازیکردن کند. آنموقع بود که فهمیدم بهخاطر باختن در مقابل من ناراحت است. بازی را شروع کردیم و من طبق روال همیشه و صد البته بدون آوانس باختم. .از آنلحظه تا به الان بسیار حالش خوب است .
با خودم فکر کردم چه خوب است که آدمها با احساس پیروزی روز خود را به پایان ببرند. شکستخوردن در زندگی بارها اتفاق میافتد. اما تلاش دوباره برای پیروزی قابل ستایش است و نتیجهاش رضایتمندی و احساس شادکامی است.
2 دیدگاه
متن آموزندهای بود برای شما و دخترتون آرزوی شادکامی دارم.
متشکرم دوست گرامی.