مردی خمیدهقامت در زد و وارد اتاقم شد. بیدرنگ شناختمش. همشهریم بود. از آخرین باری که دیده بودمش سالهای زیادی گذشته بود. آنوقتها فقط از دور میدیدمش و هرگز به او نزدیک نمیشدم. دوری کردن از یک دیوانهی گونیبهدست شرط عقل است. بچه که بودم شایع بود که او بچهی همسایهشان را توی گونی انداخته و به در و دیوار کوبیده و کشته است.
صندلی روبهرویم را به او نشان دادم و تعارفش کردم. نشست و گونی نارنجیرنگش را روی صندلی کناری گذاشت. راستش این اولین باری بود که با گونی میدیدمش. از جیبش کاغذی بیرون آورد و به من داد. شرح حالش را نوشته بود.
نوشته بود چهارتا دختر دارد. برای گرفتن شناسنامهی المثنی به این شهر آمده. چند شب است که روی چمنهای میدان میخوابد. تقاضای مبلغی پول برای پرداخت کرایه و برگشتن به شهرمان را داشت. سرش را به زیر انداخته بود.
برای اولینبار از فاصلهی بسیار نزدیک و بدون اینکه بترسم خوب نگاهش کردم. باهوش و خوشقیافه نبود. تمیز و مرتب هم نبود. درمانده و تنگدست بود. زحمتکش وعیالوار. نه قاتل بود و نه دیوانه.
کمی پول به او دادم. خیلی دعایم کرد: «از خدا میخوام هرچی میخوای بهت بده غیر از درد و بلا». در آن لحظه من چیزی نمیخواستم به غیر از اینکه زندگی او سر و سامانی بگیرد و مشکلش حل شود. آرزو کردم دعایش زود مستجاب شود.
از جایش بلند شد. دلش میخواست لطفم را جبران کند. گفت: «یه روز میآم و برات ویالون میزنم. مطمئنم کیف میکنی. دعا کن شناسنامم درست بشه». به گونی توی دستش اشارهای کرد و گفت: «سیم نداره. میخوام براش سیم بخرم». با گفتن یک انشاالله با او خداحافظی کردم. از آن روز یکسالی میگذرد. شاید روزی بیاید و به قولش عمل کند و آهنگی برایم بنوازد. لابد تا حالا برای سازش سیم خریده است.
3 پاسخ
عالی بود.
عالی بود. خدا خیرتان بدهد
متشکرم از جنابعالی. آقای رحیمی عزیز