پسرعمهی مادرم انباردار ادارهی آموزش و پرورش بود. آنروزها بهش میگفتیم ادارهی فرهنگ. بعدها رئیس اداره شد. دبستان ما در چند قدمی آن اداره بود. همیشه لب و لوچهی کتاب فارسیم تاخورده و کثیف بود. اما باکی نبود.
به انبار اداره میرفتم و یک تومان به پسرعمه میدادم و یک کتاب نو میخریدم. از ابتدا تا انتها ورقش میزدم و بویش میکردم. رنگ عکسهایش کمی متفاوت با کتاب کهنهام بود.
اوایل انقلاب بود و هنوز کتابهای زیادی در انبارها موجود بود. تصاویر شاه و فرح را از ابتدای کتاب میکندم و دور میانداختم. بوی انبار هنوز در خاطرم هست. بوی کاغذ و رنگ و کتاب نو.
هنوز هم هر وقت کتابی میخرم با نفسهای عمیق بارها و بارها بویش میکنم. آن بو در کسری از ثانیه من را به دههی پنجاه میبرد. دلتنگ کودکیم میشوم و به یاد پسرعمه و کتاب فارسی و سکهی ده ریالی میافتم. کتابهای نخواندهی زیادی دارم اما کتابی نبوییده هرگز.
3 دیدگاه
چه تعبیر زیبایی، بوها میتوانند انسان را در کسری از ثانیه به دوردست ها ببرند. بنظر من بعضی بو ها و عطرها کلید خاطراتی هستند که مدتهاست در قلب و ذهن ما قفل شده بودند.
بسیار زیبا نوشتهاید. خواننده میتواند کاملا حس شما را درک کند. این موضوع ذهنم را مشغول کرد که چقدر دغدغهها و شوق و ذوقهای انسان در طول زمان دچار تغییر میشود.
چه دیدگاه زیبایی نوشتید دختر عزیزم❤