بچه که بودم تهران برایم خاطرهای فراتر از برج آزادی بود. اتوبوسهای دوطبقهاش را دوست داشتم. مخصوصا قرمزهایش را. اتوبوسهایی با سقفهایی تو رفته، ناصاف و صدمه دیده به علت برخورد با زیر پلها.
خیلی کم پیش می آمد که به تهران سفر کنیم. هرچند سال یکبار. همیشه آرزو داشتم که در طبقه دوم اتوبوس بنشینم و از بالا با زاویه دیدی متفاوت به خیابانها و ماشینها نگاه کنم. هر وقت که به تهران سفر میکردیم این فرصت پیش نمیآمد که تنهایی توی شهر بگردم تا شاید سوار شدن در طبقهی دوم یک اتوبوس قرمز رنگ نصیبم شود. مجبور بودم به همراه پدر و مادر سوار اولین اتوبوس یکطبقه و یا دوطبقه بشوم و کنار آنها و در طبقه اول بنشینم. آخر از کجا بایستی میدانستند من اینچنین آرزویی دارم؟
روزی در یکی از سفرها تنها توی ایستگاه ایستاده بودم. بالاخره یک اتوبوس دوطبقه قرمز سررسید. باورم نمیشد که آرزویم داشت برآورده میشد. از پلهی اتوبوس که بالا رفتم یک چشمم به راهپله طبقهی دوم و چشم دیگرم به صندلیهای طبقهی اول بود. فقط چند تایی از صندلیهای طبقهی اول پُر بود و بقیه صندلیها خالی. در یک لحظه فکر کردم که صندلیها از پایین به بالا پُر میشوند. شاید طبقهی بالا مانند لُژ سینما مخصوص خانوادهها یا افرادی خاص باشد. تردید کردم. از راننده ترسیدم. نکند با تشر از رفتنم به طبقهی دوم جلوگیری کند. با نشستن روی اولین صندلی خالی در طبقه اول، اولین وآخرین فرصت را از دست دادم. به همین راحتی.
سالهای زیادی از آن روز گذشته است. الان که خوب فکر میکنم افسوس میخورم که چرا از پله ها بالا نرفتم. چرا اعتماد به نفس نداشتم و از سرزنش احتمالی راننده ترسیدم. از خودم میپرسم حتی با وجود احتمال کنف شدن در جمعِ مسافرهای دیگر آیا ارزش امتحان کردنش را نداشت؟
3 دیدگاه
آفرین، به نکتۀ مهمی اشاره کردین. ما خیلی از موقعیتهای خوب زندگیمون رو به خاطر «ترس» و یا «احتمال شکست» از دست میدیم، این در حالیه که اون موقعیتها در آغوشمونن.
من هم تجربهاش کردم و با این وجود هنوز هم گاهی اوقات ازش دست نمیکشم. و به نظر من این اشتباهترین کار ممکنه. مگر چقدر فرصت برای هرکدوممون باقی مونده؟
آخی
دیگه هم انگار اتوبوس دو طبقه نیست
و اگه هم سوار بشین حس اون لحظه رو نداره….
خیلی خوب بود نوشتهتون
با تمام وجود حسش کردم.
اتوبوس قرمز دو طبقه …. نوستالوژی زیبایی داره …. ادم به گذشته میره