مقالهها و داستانهای مجتبی طاهری
آقای بازرس
سنوسال و حسوحالم در حوالی ۱۰ سالگی پرسه میزد که چندوچون کشتن یک نفر را از سر میگذارندم. در خیالم شکیبایی میکردم تا روز به ظلمت آلوده شود. آنگاه از
۱۴۰۳/۰۷/۱۱
۴ دیدگاه
داستان کوتاه ماجرای شب برفی
ساعت ۱۱ تلفنم زنگ خورد. سینا بود، همکلاسی غزل. گفتم: «بفرمایید. امرتون». گفت: «میخواستم ازتون اجازه بگیرم که فرداشب برای دستبوسی با خانواده خدمت برسیم.» صدایش پر از شرم و
۱۴۰۳/۰۶/۱۹
۱۳ دیدگاه